چیزی بدتر از عشق🍷🫂 𝖯𝖺𝗋𝗍 : 7
*ویو رزی
تا اومد ش...لوارم رو در بیاره که زنگ خونش به صدا در اومد
تهیونگ: لعنت بر مگس مزاحم اهه
از اینکه مجبور بود ولم کنه و بره در رو بازکنه نفــ.س عمی...قی کشیدم...
نگاهش رو بهم انداخت و گفت:
تهیونگ: فقط ببینم از جات تکون خوردی من میدونم باتو...
من که دیگه نمیتونستم این وضعیت رو تحمل کنم همین که از اتاق رفت بیرون با لرزش شروع کردم بع پوشیدن لباسام.... موهام بهم ریخته بود و انگشتام خونـ..ی و گـ..ــردنم کـــ...بود حالم از این وضعیتم به شدت بهم میخورد از اتاق زدم بیرون که یه دختری رو دیدم که جلو در داشت با تهیونگ بحث میکرد:
سولی : چرا جواب تلفنم رو نمیدی ها....
تهیونگ: چون دوست داشتم!
سولی: یااا خوشت میاد با من بازی میکنی؟ فکر کردی خیلی بهت خوش گذشته بهت کاری ندارم؟
ته سرش رو چرخوند و نیش خندی زد
اون دختر که اسمش سولی بود و اصلا تا حالا ندیده بودمش با اعصبانیت گفت:
سولی: یاااااااا به من نگاه کن چه غلطی داشتی میکردی؟ میدونی من دیوانه شدم منو عاشق خودت کردی که چی جواب منو بده
تهیونگ: جواب میخوای ها؟ تو خودت عاشق من شدی نه من تو رو عاشق خودم کردم دوما الان داری اوقات فراغتم رو با حرفای مفتت حروم میکنی حالا کاری ندارین در اونجاس میتونید تشریفتون رو ببرید...
دختره تنه ای به ته زد و رفت رو مبل نشست و با اون صدای جیغ جیغوش لب زد:
سولی: من هیحا نمیرم تااا تکلیفم....؟
وقتی متوجه حضور من شد حرفش نصفه موند...
سولی: وایسا ببینم این دختره کیا یااا!
بدون اینکه بزارم ته لباشو از هم جدا کنه سریع گفتم:
رزی: من خواهر تهیونگم لطفا فکرای بعد نکن! الانم مزاحم نمیشم فعلا...
ته پوزخندی زد ولی بهش توجه ای نکردم
پام رو به سمت در تند کردم که لباسم از پشت گرفته شد و ته لب زد:
تهیونگ: خواهر؟ هه؟! کجا با این عجله مگه من بهت اجازه دادم از این در بری بیرون؟ بعدش کار شما چیه؟ شما فعلا کار اصلیتون رو تموم نکردین! کارتون که اینجا تموم شدکارای دیگتون پیش کش! سوما کسی که باید بره ایشونه نه شما!
دستم رو دراز کردم تا دست تهیونگ رو از روی لباسم بر دارم دیگه نمیتونستم این وضع رو تحمل کنم:
رزی: من اینجا کاری ندارم که بخوام انجام بدم حالام هم از جلوم برو کنار مامان نگران میشه!
ته اومد چیزی بگه که سولی پیش کش شد و گفت:
چه کاری؟ ته چی داری میگی تو؟
ته بدون توجه به سولی رو به من لب زد:
تهیونگ: مامان خودش میدونه که تو اینجایی!
دیگه تحمل نداشتم بغضم گرفت یعنی چی انگارهمه ی عالم و زمان و دقیقه و ثانیه ها بعم دست داده بودن که من رو بدبخت کنن کاشکی مامانی بود و این وضعیت رو میدید
تا اومد ش...لوارم رو در بیاره که زنگ خونش به صدا در اومد
تهیونگ: لعنت بر مگس مزاحم اهه
از اینکه مجبور بود ولم کنه و بره در رو بازکنه نفــ.س عمی...قی کشیدم...
نگاهش رو بهم انداخت و گفت:
تهیونگ: فقط ببینم از جات تکون خوردی من میدونم باتو...
من که دیگه نمیتونستم این وضعیت رو تحمل کنم همین که از اتاق رفت بیرون با لرزش شروع کردم بع پوشیدن لباسام.... موهام بهم ریخته بود و انگشتام خونـ..ی و گـ..ــردنم کـــ...بود حالم از این وضعیتم به شدت بهم میخورد از اتاق زدم بیرون که یه دختری رو دیدم که جلو در داشت با تهیونگ بحث میکرد:
سولی : چرا جواب تلفنم رو نمیدی ها....
تهیونگ: چون دوست داشتم!
سولی: یااا خوشت میاد با من بازی میکنی؟ فکر کردی خیلی بهت خوش گذشته بهت کاری ندارم؟
ته سرش رو چرخوند و نیش خندی زد
اون دختر که اسمش سولی بود و اصلا تا حالا ندیده بودمش با اعصبانیت گفت:
سولی: یاااااااا به من نگاه کن چه غلطی داشتی میکردی؟ میدونی من دیوانه شدم منو عاشق خودت کردی که چی جواب منو بده
تهیونگ: جواب میخوای ها؟ تو خودت عاشق من شدی نه من تو رو عاشق خودم کردم دوما الان داری اوقات فراغتم رو با حرفای مفتت حروم میکنی حالا کاری ندارین در اونجاس میتونید تشریفتون رو ببرید...
دختره تنه ای به ته زد و رفت رو مبل نشست و با اون صدای جیغ جیغوش لب زد:
سولی: من هیحا نمیرم تااا تکلیفم....؟
وقتی متوجه حضور من شد حرفش نصفه موند...
سولی: وایسا ببینم این دختره کیا یااا!
بدون اینکه بزارم ته لباشو از هم جدا کنه سریع گفتم:
رزی: من خواهر تهیونگم لطفا فکرای بعد نکن! الانم مزاحم نمیشم فعلا...
ته پوزخندی زد ولی بهش توجه ای نکردم
پام رو به سمت در تند کردم که لباسم از پشت گرفته شد و ته لب زد:
تهیونگ: خواهر؟ هه؟! کجا با این عجله مگه من بهت اجازه دادم از این در بری بیرون؟ بعدش کار شما چیه؟ شما فعلا کار اصلیتون رو تموم نکردین! کارتون که اینجا تموم شدکارای دیگتون پیش کش! سوما کسی که باید بره ایشونه نه شما!
دستم رو دراز کردم تا دست تهیونگ رو از روی لباسم بر دارم دیگه نمیتونستم این وضع رو تحمل کنم:
رزی: من اینجا کاری ندارم که بخوام انجام بدم حالام هم از جلوم برو کنار مامان نگران میشه!
ته اومد چیزی بگه که سولی پیش کش شد و گفت:
چه کاری؟ ته چی داری میگی تو؟
ته بدون توجه به سولی رو به من لب زد:
تهیونگ: مامان خودش میدونه که تو اینجایی!
دیگه تحمل نداشتم بغضم گرفت یعنی چی انگارهمه ی عالم و زمان و دقیقه و ثانیه ها بعم دست داده بودن که من رو بدبخت کنن کاشکی مامانی بود و این وضعیت رو میدید
۱.۴k
۰۴ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.