پارت۲۳
خوبه خدارو شکر هنوز یه دوست خوب دارم، در حیاطو بستم و رفتم بیرون از اون عمارت منحوس و اولین تاکسیی که واستاد سوارش شدم، آدرسو دادم بهش و فورا گوشیمو برداشتم و به آیرا زنگ زدم خواستم که مدتی بیاد خونه پیشم باشه، خانوادش منو خوب میشناختن و مثل چشماشون بهم اعتما داشتن همیشه می گفتن جهنمم رفتی آیرا رو هم با خودت ببر و گفتم به مامانش بگه که حالم یه مدت نیست و خونه تنهام و ترس رو بهانه کردم سریعا قبول کرد و گفت خیلی خوشحال میشه.
تلفنو قطع کردم و بعد از چند دقیقه جلوی در خونه پیاده شدم، دست انداختم تو جیب کتم و کلید خونه رو برداشتم و کلید رو توی قفل چرخوندم، رفتم تو خونه و درو پست سرم بستم و پست در لیز خورد و نشستم، اشک هام بی امان و پی در پی میریخت رو گونم خواستم بلند شم که برم تو اتاق پاهام یاری نمی کردن بی خیالش شدم و منتظر آیرا شدم نمی دونم چن دقیقه یا چند ساعت طول کشید که در به صدا در اومد، همونطور کشون کشون خودمو کنار کشیدم و از رو زمین درو براش باز کردم، آیرا اومد تو و با دیدن حالم هرچی وسیله دستش بود از دستش افتاد و دوید سمتم و محکم بغلم کرد، خیلی بی جون شده بودم، دوروز کامل بود که لب به هیچی نزده بودم.
تلفنو قطع کردم و بعد از چند دقیقه جلوی در خونه پیاده شدم، دست انداختم تو جیب کتم و کلید خونه رو برداشتم و کلید رو توی قفل چرخوندم، رفتم تو خونه و درو پست سرم بستم و پست در لیز خورد و نشستم، اشک هام بی امان و پی در پی میریخت رو گونم خواستم بلند شم که برم تو اتاق پاهام یاری نمی کردن بی خیالش شدم و منتظر آیرا شدم نمی دونم چن دقیقه یا چند ساعت طول کشید که در به صدا در اومد، همونطور کشون کشون خودمو کنار کشیدم و از رو زمین درو براش باز کردم، آیرا اومد تو و با دیدن حالم هرچی وسیله دستش بود از دستش افتاد و دوید سمتم و محکم بغلم کرد، خیلی بی جون شده بودم، دوروز کامل بود که لب به هیچی نزده بودم.
۹۰۲
۱۰ دی ۱۴۰۳