*ازدواج اجباری"
*ازدواج اجباری"
پارت 22
ات: تهیونگاا یادت رفت معاملمون چی بود قرار شد تا وقتی که از حس دختره مطمئن بشی با من باشی منم امروز ازت ی کمک خواستم جوری رفتار کنی که قرار باهام ازدواج کنیم تا مکش دست از سرم برداره..
ته: خب چرا نقش بازی گنیم وقتی که قرار واقعا ازدواج کنیم*زیر لب*
ات: چی گفتی؟؟..(اینجا ات متوجه شد که تهیونگ چی گفت و میخواد تهیونگ حرفشو بلند بزنه).
ویو تهیونگ
میخواستم بهش اعتراف کنم که مکس اومد..اه این از کجا پیداش شد دو مین دیرتر میومدی میمردی..[عنتر😅]
رفتیم چند تا از وسایل هارو سوار شدیم ساعت دیگه تقریبا 1 شده بود رفتیم ی رستوران خوب غذا سفارش دادیم..بعد از غذا دیگه ساعت 2 بود..
رفتیم بلیط برا سینما گرفتیم بلیط مال ساعت 4 بود و دوساعت وقت داشتیم..
ته: بریم دریا وقتی هم که برگردیم ساعت 4 میشه..
مکس:ـــــــــــ
ات: اره منم موافقم..
مکس: باشه بریم..
راه افتادیم و رفتیم،رسیدیم دریا ا/ت و مکس و من پیاده شدیم..
ات:بچها بریم ابمیوه بگیریم بریم سمت دریا بخوریم..
مکس: تهیونگ میشه تو بری بخری ممنون
ته: باشه پس تا شما ها برین منم میام..
مجبور بودم قبول کنم ا/ت ازم خواسته بودی که اونو با مکس تنها نزارم ولی چاره ای نداشتم اونا رفتن منم سریع سفارشو دادم و گرفتم رفتم پیششون که دیدم مکس داره از ا/ت خواستگاری میکنه..سریع رفتم پیششون و گفتم:
ته: ببخشید مزاحمتون شدم،مکس چرا از ا/ت خواستگاری میکنی؟!.*حالت عصبی*
مکس: چون ازش خوشم میاد و دوسش دارم..مشکلیه؟.
میخواستم حرف بزنم که ا/ت پرید وسط حرفم و گفت:
ات: مکس منو تهیونگ قرار ازدواج کنیم بعدشم من بهت گفته بودم که من با تهیونگ قرار میزارم..ولی تو باز کاره خودتو کردی من تورو دوست دارم ولی به عنوان برادر نداشتم نه به عنوان دوست پسر...
مکس: اخه..من دوست دارم.
ات:ـــ
نزاشتم ا/ت جواب مکسو بده سریع رفتم سمتش دم گوشش جوری که فقط خودش متوجه بشه گفتم فقط بهم اعتماد کن.. قشنگ متوجه شدم که مکس داره نگاهمون میکنه و سریع لبامو گزاشتم رو لبای ا/ت..
پارت 22
ات: تهیونگاا یادت رفت معاملمون چی بود قرار شد تا وقتی که از حس دختره مطمئن بشی با من باشی منم امروز ازت ی کمک خواستم جوری رفتار کنی که قرار باهام ازدواج کنیم تا مکش دست از سرم برداره..
ته: خب چرا نقش بازی گنیم وقتی که قرار واقعا ازدواج کنیم*زیر لب*
ات: چی گفتی؟؟..(اینجا ات متوجه شد که تهیونگ چی گفت و میخواد تهیونگ حرفشو بلند بزنه).
ویو تهیونگ
میخواستم بهش اعتراف کنم که مکس اومد..اه این از کجا پیداش شد دو مین دیرتر میومدی میمردی..[عنتر😅]
رفتیم چند تا از وسایل هارو سوار شدیم ساعت دیگه تقریبا 1 شده بود رفتیم ی رستوران خوب غذا سفارش دادیم..بعد از غذا دیگه ساعت 2 بود..
رفتیم بلیط برا سینما گرفتیم بلیط مال ساعت 4 بود و دوساعت وقت داشتیم..
ته: بریم دریا وقتی هم که برگردیم ساعت 4 میشه..
مکس:ـــــــــــ
ات: اره منم موافقم..
مکس: باشه بریم..
راه افتادیم و رفتیم،رسیدیم دریا ا/ت و مکس و من پیاده شدیم..
ات:بچها بریم ابمیوه بگیریم بریم سمت دریا بخوریم..
مکس: تهیونگ میشه تو بری بخری ممنون
ته: باشه پس تا شما ها برین منم میام..
مجبور بودم قبول کنم ا/ت ازم خواسته بودی که اونو با مکس تنها نزارم ولی چاره ای نداشتم اونا رفتن منم سریع سفارشو دادم و گرفتم رفتم پیششون که دیدم مکس داره از ا/ت خواستگاری میکنه..سریع رفتم پیششون و گفتم:
ته: ببخشید مزاحمتون شدم،مکس چرا از ا/ت خواستگاری میکنی؟!.*حالت عصبی*
مکس: چون ازش خوشم میاد و دوسش دارم..مشکلیه؟.
میخواستم حرف بزنم که ا/ت پرید وسط حرفم و گفت:
ات: مکس منو تهیونگ قرار ازدواج کنیم بعدشم من بهت گفته بودم که من با تهیونگ قرار میزارم..ولی تو باز کاره خودتو کردی من تورو دوست دارم ولی به عنوان برادر نداشتم نه به عنوان دوست پسر...
مکس: اخه..من دوست دارم.
ات:ـــ
نزاشتم ا/ت جواب مکسو بده سریع رفتم سمتش دم گوشش جوری که فقط خودش متوجه بشه گفتم فقط بهم اعتماد کن.. قشنگ متوجه شدم که مکس داره نگاهمون میکنه و سریع لبامو گزاشتم رو لبای ا/ت..
۸.۵k
۱۰ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.