part ۴ عشق غیر قابل دسترس
مامان الیزا:عزیزم استرس نداشته باش،تو دختر قوی منی
بابای الیزا: مادرت درست میگه،برو و خاطره جدیدی تو زندگیت بساز
الیزا؛با حرفای مامان و بابا اروم شدم و لبخند ملایمی زدم بغلشون کردم و خدافظی کردم
از در دانشگاه ک وارد شدم یه حیاط بزرگ بود ک بقیه بچه ها داشتن باهم حرف میزدن با دیدن بقیه حس بدی بهم دست داد و استرس گرفتم،تنها بودم و رفتم روی ی صندلی نشستم و ب گوشه ای خیره شدم ک بالاخره بعد از چند دقیقه رفتم داخل کلاس...
یه میزو انتخاب کردم و رفتم نشستم تا اینکه استاد اومد
استاد مرد نسبتا سن بالایی بود
استاد:سلام به همگی من اسمیت هستم، اغاز سال جدید زندگیتونو به دانشگاه تسلیت میگم
الیزا؛ استاد خیلی ادم شوخ طبعی بود با حرفاش همه میخندیدن جلسه اول رو استاد اسمیت با حرفزدن و اشنا شدن با بقیه گذروند
کلاس امروز تموم شده بود و رفتم توی حیاط و یه قهوه گرفتم و مشغول خوردنش شدم،بعد از اون رفتم خونه و اولین روزمو به مامان و بابا تعریف کردم...
بابای الیزا: مادرت درست میگه،برو و خاطره جدیدی تو زندگیت بساز
الیزا؛با حرفای مامان و بابا اروم شدم و لبخند ملایمی زدم بغلشون کردم و خدافظی کردم
از در دانشگاه ک وارد شدم یه حیاط بزرگ بود ک بقیه بچه ها داشتن باهم حرف میزدن با دیدن بقیه حس بدی بهم دست داد و استرس گرفتم،تنها بودم و رفتم روی ی صندلی نشستم و ب گوشه ای خیره شدم ک بالاخره بعد از چند دقیقه رفتم داخل کلاس...
یه میزو انتخاب کردم و رفتم نشستم تا اینکه استاد اومد
استاد مرد نسبتا سن بالایی بود
استاد:سلام به همگی من اسمیت هستم، اغاز سال جدید زندگیتونو به دانشگاه تسلیت میگم
الیزا؛ استاد خیلی ادم شوخ طبعی بود با حرفاش همه میخندیدن جلسه اول رو استاد اسمیت با حرفزدن و اشنا شدن با بقیه گذروند
کلاس امروز تموم شده بود و رفتم توی حیاط و یه قهوه گرفتم و مشغول خوردنش شدم،بعد از اون رفتم خونه و اولین روزمو به مامان و بابا تعریف کردم...
۶.۱k
۱۹ بهمن ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.