بی رحم تر از همه/پارت 1۵۰
اسلایدها ب ترتیب:ات،باشگاه،هانا،جونگکوک
ده روز بعد...
از زبان تهیونگ:
هر روز هی سونگ رو شکنجه میدادم!... هر روز تا دم مرگ میبردمش!... بعدش تا روز بعد ازش مراقبت میکردن..... تا برای روز بعدی آماده بشه...
از زبان جونگکوک:
تهیونگ دیوونه شده بود!... عادت هرروزش شده بود که هی سونگ رو کتک بزنه!...و بعدش همین پروسه رو دوباره تکرار کنه....شوگا هیونگ چن بار گفت که بکشیمش و از شرش خلاص بشیم...اما...تهیونگ نمیذاشت!!! به هایون توضیح دادم که تهیونگ چیکار میکنه تا بلکه بتونه مانعش بشه...و دست بکشه از این کار...گفت که باهاش حرف میزنه...
از زبان هایون:
رفتم پیش تهیونگ تا باهاش حرف بزنم... ازش پرسیدم:امروز بازم رفتی پیش هی سونگ؟؟!
تهیونگ: هر چقدر اون عوضی رو زجر میدم دلم خنک نمیشه!
هایون: ده روزه ک داری شکنجش میدی!!!...کافی نیست؟؟؟!
تهیونگ: نزدیک بود بخاطرش تورو از دست بدم!... نزدیک بود کساییکه برام عین برادرن رو از دست بدم!... بهترین شب زندگیمو خراب کرد!...شب عروسیمو...
به تهیونگ نزدیکتر شدم و دستمو گذاشتم رو صورتش... تو چشماش نگاه کردم و گفتم: ببین!! من اینجام... خوبم... چیزیم نشد... بقیه هم سالمن...درسته عروسیمونم خراب شد...اما...ما بعدها میتونیم کلی جشن بگیریم... بشرطی که باهم باشیم...لطفا اینکارو تموم کن!...
تهیونگ سرشو کج کرد... دستشو بالا آورد... انگشتشو آورد و موهای تو صورتمو کنار زد... بعد گفت: فردا رو قول نمیدم...شاید پس فردا راحتش کنم!
هایون: اما تهیونگ!!!...
تهیونگ: شششش... دیگه راجع بهش صحبت نکن....
از زبان ات:
حوصلم تو عمارت سر رفته بود... شوگا هم مدام تاکید میکرد تنهایی جایی نرم... منم کلا جای خاصی نمیرفتم... بهش زنگ زدم و گفتم: حداقل بزار برگردم عمارتم خودمون... بزار برگردم پیشت... اینطوری بیقرارم!...
اونم گفت: عزیزم اینجا یکم اوضاع آشفته س... مناسب تو نیست...اگه بیای استرس میگیری...برات خوب نیست!
ات: باشه... چن روز دیگه تحمل میکنم...اما بعدش برمیگردم!
شوگا: باشه عزیزم....خودمم امروز فردا میام دیدنت که حالت بهتر بشه...
از زبان رییس پلیس:
چن روزی بود که به وضعیت مشکوک شده بودم... چطوری بود که همه ی نقشه هامون و عملیات ها لو میرفت؟!...یعنی کی این کار رو میکرد؟!... یقین دارم بینمون نفوذی داریم... اما نمیدونم کیه... به هیچکسم اطمینان ندارم... اما باید هرچه زودتر پیداش کنم...
از زبان جیمین:
توی باشگاهمون بودم.... حسابی ورزش کرده بودم و خیس عرق بودم!... لباس پوشیدم...و اومدم بیرون که سرما نخورم... توی حیاط بودم که دیدم هانا اومد عمارت!... منو که دید اومد طرفم... فقط من تو حیاط بودم... باوجود اینکه کاپشن پوشیده بودم اما سرما بهم نفوذ کرد... ایستاده بودم تا هانا بیاد... بهم سلام کرد...گفت: اومدم هایونو ببینم... چن روزه ندیدمش
جیمین: خوش اومدی... اتفاقا هایون خوشحال میشه ببینتت... این روزا یکم خستس!
هانا: آره دیدن منم نیومده... تو هم میای داخل؟
جیمین: آره بریم....
از زبان جونگکوک:
هانا همراه با جیمین وارد عمارت شدن... میخواستم از چشم هانا فرار کنم اما دیر متوجهشون شدم... منو دید!... بهم خیره شد... سلام کرد... منم جوابشو دادم... جیمین وقتی دید که ما دوتا روبروی هم ایستادیم و به هم خیره شدیم گفت: من میرم دوش بگیرم... خیس عرقم...
هانا همچنان بهم نگاه میکرد... راهمو کج کردم و گفتم: هایون تو اتاقشه....یه دفعه گفت: صبر کن...اومدم تورو ببینم...دیروز هایون و دیدم...
جونگکوک: من کلی کار دارم که باید انجام بدم... فعلا....
و از کنار هانا رد شدم...
از زبان هانا:
هنوز علت رفتار جونگکوک رو نفهمیده بودم!... چرا اینکارو کرد؟!.....مطمئنم که بهم توجه نشون داد... اون شب.....در آپارتمان.....رفتارشو یادمه... میخواست بهم نزدیک شه...اما....... یه دفعه چی شد؟... نمیدونم... واقعا نمیدونم!
ده روز بعد...
از زبان تهیونگ:
هر روز هی سونگ رو شکنجه میدادم!... هر روز تا دم مرگ میبردمش!... بعدش تا روز بعد ازش مراقبت میکردن..... تا برای روز بعدی آماده بشه...
از زبان جونگکوک:
تهیونگ دیوونه شده بود!... عادت هرروزش شده بود که هی سونگ رو کتک بزنه!...و بعدش همین پروسه رو دوباره تکرار کنه....شوگا هیونگ چن بار گفت که بکشیمش و از شرش خلاص بشیم...اما...تهیونگ نمیذاشت!!! به هایون توضیح دادم که تهیونگ چیکار میکنه تا بلکه بتونه مانعش بشه...و دست بکشه از این کار...گفت که باهاش حرف میزنه...
از زبان هایون:
رفتم پیش تهیونگ تا باهاش حرف بزنم... ازش پرسیدم:امروز بازم رفتی پیش هی سونگ؟؟!
تهیونگ: هر چقدر اون عوضی رو زجر میدم دلم خنک نمیشه!
هایون: ده روزه ک داری شکنجش میدی!!!...کافی نیست؟؟؟!
تهیونگ: نزدیک بود بخاطرش تورو از دست بدم!... نزدیک بود کساییکه برام عین برادرن رو از دست بدم!... بهترین شب زندگیمو خراب کرد!...شب عروسیمو...
به تهیونگ نزدیکتر شدم و دستمو گذاشتم رو صورتش... تو چشماش نگاه کردم و گفتم: ببین!! من اینجام... خوبم... چیزیم نشد... بقیه هم سالمن...درسته عروسیمونم خراب شد...اما...ما بعدها میتونیم کلی جشن بگیریم... بشرطی که باهم باشیم...لطفا اینکارو تموم کن!...
تهیونگ سرشو کج کرد... دستشو بالا آورد... انگشتشو آورد و موهای تو صورتمو کنار زد... بعد گفت: فردا رو قول نمیدم...شاید پس فردا راحتش کنم!
هایون: اما تهیونگ!!!...
تهیونگ: شششش... دیگه راجع بهش صحبت نکن....
از زبان ات:
حوصلم تو عمارت سر رفته بود... شوگا هم مدام تاکید میکرد تنهایی جایی نرم... منم کلا جای خاصی نمیرفتم... بهش زنگ زدم و گفتم: حداقل بزار برگردم عمارتم خودمون... بزار برگردم پیشت... اینطوری بیقرارم!...
اونم گفت: عزیزم اینجا یکم اوضاع آشفته س... مناسب تو نیست...اگه بیای استرس میگیری...برات خوب نیست!
ات: باشه... چن روز دیگه تحمل میکنم...اما بعدش برمیگردم!
شوگا: باشه عزیزم....خودمم امروز فردا میام دیدنت که حالت بهتر بشه...
از زبان رییس پلیس:
چن روزی بود که به وضعیت مشکوک شده بودم... چطوری بود که همه ی نقشه هامون و عملیات ها لو میرفت؟!...یعنی کی این کار رو میکرد؟!... یقین دارم بینمون نفوذی داریم... اما نمیدونم کیه... به هیچکسم اطمینان ندارم... اما باید هرچه زودتر پیداش کنم...
از زبان جیمین:
توی باشگاهمون بودم.... حسابی ورزش کرده بودم و خیس عرق بودم!... لباس پوشیدم...و اومدم بیرون که سرما نخورم... توی حیاط بودم که دیدم هانا اومد عمارت!... منو که دید اومد طرفم... فقط من تو حیاط بودم... باوجود اینکه کاپشن پوشیده بودم اما سرما بهم نفوذ کرد... ایستاده بودم تا هانا بیاد... بهم سلام کرد...گفت: اومدم هایونو ببینم... چن روزه ندیدمش
جیمین: خوش اومدی... اتفاقا هایون خوشحال میشه ببینتت... این روزا یکم خستس!
هانا: آره دیدن منم نیومده... تو هم میای داخل؟
جیمین: آره بریم....
از زبان جونگکوک:
هانا همراه با جیمین وارد عمارت شدن... میخواستم از چشم هانا فرار کنم اما دیر متوجهشون شدم... منو دید!... بهم خیره شد... سلام کرد... منم جوابشو دادم... جیمین وقتی دید که ما دوتا روبروی هم ایستادیم و به هم خیره شدیم گفت: من میرم دوش بگیرم... خیس عرقم...
هانا همچنان بهم نگاه میکرد... راهمو کج کردم و گفتم: هایون تو اتاقشه....یه دفعه گفت: صبر کن...اومدم تورو ببینم...دیروز هایون و دیدم...
جونگکوک: من کلی کار دارم که باید انجام بدم... فعلا....
و از کنار هانا رد شدم...
از زبان هانا:
هنوز علت رفتار جونگکوک رو نفهمیده بودم!... چرا اینکارو کرد؟!.....مطمئنم که بهم توجه نشون داد... اون شب.....در آپارتمان.....رفتارشو یادمه... میخواست بهم نزدیک شه...اما....... یه دفعه چی شد؟... نمیدونم... واقعا نمیدونم!
۱۱.۸k
۱۹ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.