سناریو پارت ۱۰ ^درواقع پارت آخر^
از زبون راوی:
شب شده بود ولی سوکی و باجی هنوز بیرون بودن تو پارک داشتن قدم میزدن
یکم بعد سوکی جلوی یه پرتگاه ایستاد و به آسمون خیره شد باجی هم کنارش به آسمون نگاه کرد و در افق محو شدن
یهو سوکی رو به باجی کرد
سوکی(باجی من یه سوال دارم)
باجی(بپرس اشکال نداره)
سوکی(تو واقعا دوستم داری؟)
باجی(البته که دوستت دارم این چه سوالیه؟)
سوکی(هیچی همینجوری...)
باجی(میخوای بهت ثابت کنم؟)
سوکی با نگاه متعجب به باجی زل زد
سوکی(...ه...؟...جانم؟)
باجی اومد جلو سوکی رو تو بغلش کشید
خم شد و آروم سوکی رو بوسید
شروع کرد به مک زدن
محکم لباشو گاز گرفت که سوکی نفسش بند اومد
از سوکی جدا شد و آروم لباشو لیس زد
باجی(حالا فهمیدی؟)
سوکی که لال شده بود آروم سر تکون داد
باجی دستشو برد جلو و لپ سوکی رو کشید
از زبون سوکی:
مدام لپمو میکشید
یه حس عجیبی داشتم نمیدونم چم شده بود
مکث نکردم و محکم پریدم بغلش
دستشو بین موهام حس کردم و آروم گرفتم
صداشو تو گوشم شنیدم داشت زمزمه میکرد
باجی(تو خیلی نرمی...پیشی کوچولو)
نفهمیدم چیشد که صورتم عین گوجه شده کم کم قرمز تر شدم دیدم باجی داره میخنده
من که صورتم آلبالو شده بود نمیدونستم داره به چی میخنده
سوکی(ب...به چی میخندی؟)
باجی(توروخدا قیافتو نگاه کن...قرمزه قرمز شدی...)*خنده*
یکم خجالت کشیدم
*یک دقیقه بعد*
سوکی(قول میدی پیشم بمونی؟)
باجی(آره قول میدم)
سوکی(دوستت دارم )
باجی(من بیشتر...)
پایان
باورتون میشه تموم شد؟😆
جانه💛💚💙🩵💜🤎❤️🖤🩷🩶🧡
شب شده بود ولی سوکی و باجی هنوز بیرون بودن تو پارک داشتن قدم میزدن
یکم بعد سوکی جلوی یه پرتگاه ایستاد و به آسمون خیره شد باجی هم کنارش به آسمون نگاه کرد و در افق محو شدن
یهو سوکی رو به باجی کرد
سوکی(باجی من یه سوال دارم)
باجی(بپرس اشکال نداره)
سوکی(تو واقعا دوستم داری؟)
باجی(البته که دوستت دارم این چه سوالیه؟)
سوکی(هیچی همینجوری...)
باجی(میخوای بهت ثابت کنم؟)
سوکی با نگاه متعجب به باجی زل زد
سوکی(...ه...؟...جانم؟)
باجی اومد جلو سوکی رو تو بغلش کشید
خم شد و آروم سوکی رو بوسید
شروع کرد به مک زدن
محکم لباشو گاز گرفت که سوکی نفسش بند اومد
از سوکی جدا شد و آروم لباشو لیس زد
باجی(حالا فهمیدی؟)
سوکی که لال شده بود آروم سر تکون داد
باجی دستشو برد جلو و لپ سوکی رو کشید
از زبون سوکی:
مدام لپمو میکشید
یه حس عجیبی داشتم نمیدونم چم شده بود
مکث نکردم و محکم پریدم بغلش
دستشو بین موهام حس کردم و آروم گرفتم
صداشو تو گوشم شنیدم داشت زمزمه میکرد
باجی(تو خیلی نرمی...پیشی کوچولو)
نفهمیدم چیشد که صورتم عین گوجه شده کم کم قرمز تر شدم دیدم باجی داره میخنده
من که صورتم آلبالو شده بود نمیدونستم داره به چی میخنده
سوکی(ب...به چی میخندی؟)
باجی(توروخدا قیافتو نگاه کن...قرمزه قرمز شدی...)*خنده*
یکم خجالت کشیدم
*یک دقیقه بعد*
سوکی(قول میدی پیشم بمونی؟)
باجی(آره قول میدم)
سوکی(دوستت دارم )
باجی(من بیشتر...)
پایان
باورتون میشه تموم شد؟😆
جانه💛💚💙🩵💜🤎❤️🖤🩷🩶🧡
۱.۹k
۱۹ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.