گیتار مشکی
Part18
*از زبان جیوو
به آرومی از اتاق همیشه سردش بیرون اومدم. صدای هق هق آرومش توی خونه پیچیده بود، و با صدای جلجل بارون قاطی شده بود، که فضای دردناکی ساخته بود. توی تاریکی به سمت تلفن خونه رفتم تا به یونا زنگ بزنم. اون.... تنها کسیه که میتونه هوسوکو توی همچین شرایطی آروم کنه.
از خودم بدم میومد، چون نمیتونستم کاری برای داداش یکی یدونه و دل نازکم بکنم، ولی حداقل میتونستم به کسی که میتونه حالش رو خوب کنه خبر بدم نه؟ نگران نبودم که یونا رو بیدار کنم چون همیشه تا صبح بیداره و روی طرحاش کار میکنه، حتی گاهی شبها کلا نمیخوابه و بدون خواب میره مدرسه.
تلفن رو برداشتم و شمارشو گرفتم. بعد از چهار، پنجتا بوق جوابم رو داد. صداش خسته بود ولی معلوم بود که خواب نبوده.
+الو؟
_یونا؟
صدای خشخش ضعیفی از پشت تلفن اومد که نشون میداد جاش رو عوض کرده.
+اونی! چرا اینموقع شب بیداری؟
با وجود اینکه میدونستم نمیبینه ولی لبخند خواهرانهای زدم و له نرمی جوابش رو دادم. تلاش کرم صدام رو چندان بلند نکنم تا هوسوک نشنوه
_بیدارت که نکردم، نه؟
خندید.
+نه اونی! خودت که میدونی همیشه تا صبح بیدارم، الآنم داشتم نقاشی میکشیدم.
_اوهوم... خوبه پس
یهو صداش نگران شد.
+طوری که نشده؟ شده؟
_میخواستم بدونم میشه یه سر بیای اینجا؟
آهی کشید. متوجه منظورم شده بود.
+دوباره کابوس دیده؟
_آره... داره گریه میکنه... حالش از همیشه بدتره! هیچ وقت اینجوری نبود!
+الآن خودمو میرسونم... یه چیزی هم باید بهت بگم، بهم یادآوری کن وقتی اومدم.
و بدون اینکه اجازه بده جوابش رو بدم، گوشی رو قطع کرد....
صدای گریه ی هوسوک هنوز شنیده میشد...
*از زبان جیوو
به آرومی از اتاق همیشه سردش بیرون اومدم. صدای هق هق آرومش توی خونه پیچیده بود، و با صدای جلجل بارون قاطی شده بود، که فضای دردناکی ساخته بود. توی تاریکی به سمت تلفن خونه رفتم تا به یونا زنگ بزنم. اون.... تنها کسیه که میتونه هوسوکو توی همچین شرایطی آروم کنه.
از خودم بدم میومد، چون نمیتونستم کاری برای داداش یکی یدونه و دل نازکم بکنم، ولی حداقل میتونستم به کسی که میتونه حالش رو خوب کنه خبر بدم نه؟ نگران نبودم که یونا رو بیدار کنم چون همیشه تا صبح بیداره و روی طرحاش کار میکنه، حتی گاهی شبها کلا نمیخوابه و بدون خواب میره مدرسه.
تلفن رو برداشتم و شمارشو گرفتم. بعد از چهار، پنجتا بوق جوابم رو داد. صداش خسته بود ولی معلوم بود که خواب نبوده.
+الو؟
_یونا؟
صدای خشخش ضعیفی از پشت تلفن اومد که نشون میداد جاش رو عوض کرده.
+اونی! چرا اینموقع شب بیداری؟
با وجود اینکه میدونستم نمیبینه ولی لبخند خواهرانهای زدم و له نرمی جوابش رو دادم. تلاش کرم صدام رو چندان بلند نکنم تا هوسوک نشنوه
_بیدارت که نکردم، نه؟
خندید.
+نه اونی! خودت که میدونی همیشه تا صبح بیدارم، الآنم داشتم نقاشی میکشیدم.
_اوهوم... خوبه پس
یهو صداش نگران شد.
+طوری که نشده؟ شده؟
_میخواستم بدونم میشه یه سر بیای اینجا؟
آهی کشید. متوجه منظورم شده بود.
+دوباره کابوس دیده؟
_آره... داره گریه میکنه... حالش از همیشه بدتره! هیچ وقت اینجوری نبود!
+الآن خودمو میرسونم... یه چیزی هم باید بهت بگم، بهم یادآوری کن وقتی اومدم.
و بدون اینکه اجازه بده جوابش رو بدم، گوشی رو قطع کرد....
صدای گریه ی هوسوک هنوز شنیده میشد...
۲.۸k
۲۷ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.