ارباب مافیا پارت اخر
ویو کوک
اومدم خونه تهیونگ و اجوما خیلی خوشحال بودن
/ انگار نه انگار آت مرده
اجوما : ارباب یک نفر تو اتاقتون منتظر هستن
اسلحه رو برداشتم و
/ پلیسه نه ؟
تهیونگ اسلهه رو گرفت
« فقط برو تو اتاق کوک
با تعجب رفتم تو اتاق . یه دختر با موهای بلند رو دسته ی مبل نشسته بود
/ خانم ؟
اون دختر بلند شد . هنوز صورتشو ندیده بودم که پرید بغلم
و گریه کرد
نه این نمیتونه واقعی باشه اون گرمایه دست آت رو داشت
صورتشو گرفتم بالا که دیدم
/ ا... ا.... آت !!!!!
_ اوهوم ... کوک من خودمم ( گریه)
/ نههههه.... دروغ نگوووووو.... آت مردههههه
_ کوک میبینی که زندم
دستمو گرفت کو دستش رو کشیدم سمت خودم
/ تو کی هستی ؟ آت من مرده
دستش رو کشید و کف دستش رو نشونم داد . کف دستش
همون قلبی بود که من کف دست آت کشیدم
بغض کردم و یه قطره اشکی از چشمم اومد
فلش بک به یه ماه قبل
ویو آت
داشتم خفه میشدم . دیگه همه جا سیاه شده بود که یکی
از بادبگاردا ی اون مرده نجاتم داد و جای من یه بدل گذاشت
و منو برد یه بیمارستان
سه ماه گذشت و حالم بهتر شد
اومدم عمارت و تهیونگ و اجوما رو دیدم . همچین رو براشون گفتم و رفتم اتاق کوک تا بیاد
زمان حال
همچی رو برای کوک گفتم و یهو بغضش ترکید
/ اتتتتتتتتت.... هققققق
پرید بغلم
_ اشکال ندارد کوک
/ ببخشیدددددد
گریش که تموم شد رفتیم پایین و همه به خوشی
کنار هم زندگی کردیم (🤣)
اومدم خونه تهیونگ و اجوما خیلی خوشحال بودن
/ انگار نه انگار آت مرده
اجوما : ارباب یک نفر تو اتاقتون منتظر هستن
اسلحه رو برداشتم و
/ پلیسه نه ؟
تهیونگ اسلهه رو گرفت
« فقط برو تو اتاق کوک
با تعجب رفتم تو اتاق . یه دختر با موهای بلند رو دسته ی مبل نشسته بود
/ خانم ؟
اون دختر بلند شد . هنوز صورتشو ندیده بودم که پرید بغلم
و گریه کرد
نه این نمیتونه واقعی باشه اون گرمایه دست آت رو داشت
صورتشو گرفتم بالا که دیدم
/ ا... ا.... آت !!!!!
_ اوهوم ... کوک من خودمم ( گریه)
/ نههههه.... دروغ نگوووووو.... آت مردههههه
_ کوک میبینی که زندم
دستمو گرفت کو دستش رو کشیدم سمت خودم
/ تو کی هستی ؟ آت من مرده
دستش رو کشید و کف دستش رو نشونم داد . کف دستش
همون قلبی بود که من کف دست آت کشیدم
بغض کردم و یه قطره اشکی از چشمم اومد
فلش بک به یه ماه قبل
ویو آت
داشتم خفه میشدم . دیگه همه جا سیاه شده بود که یکی
از بادبگاردا ی اون مرده نجاتم داد و جای من یه بدل گذاشت
و منو برد یه بیمارستان
سه ماه گذشت و حالم بهتر شد
اومدم عمارت و تهیونگ و اجوما رو دیدم . همچین رو براشون گفتم و رفتم اتاق کوک تا بیاد
زمان حال
همچی رو برای کوک گفتم و یهو بغضش ترکید
/ اتتتتتتتتت.... هققققق
پرید بغلم
_ اشکال ندارد کوک
/ ببخشیدددددد
گریش که تموم شد رفتیم پایین و همه به خوشی
کنار هم زندگی کردیم (🤣)
۶.۷k
۱۲ آذر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.