وقتی بهت خیانت کرد ولی تو
p: 1
حوصلم سررفته بود تصمیم گرفتم برم کتاب خونه آماده شدم
و حرکت کردم سمت کتاب خونه(داخل کتابخونه) رفتم داخل و سمت صندلی همیشگیه خودم رفتم من همیشه روی صندلی آخر میشینم چون کسی دور و ورم نیست و خیلی خوبه
و بله دیدم یه آقا روی صندلی نشسته ات: ام... ببخشید آقا فکر کنم شما سر جای من نشستید کوک: ببخشید نمیدونستم اینجا جای شماست ات: مهم نیست میتونید بشینید جای خالی دیگه ای نیست کوک: ممنونم
ات~نشستم سر جام ایرپادم رو زدم توی گوشم و داخل حال هوای خودم بودم که حس کردم یکی بهم زل زده سرم رو بالا آوردم دیدم همون مردس که فک کنم اسمش جونگکوک بود سرم رو بالا آوردم و باهاش چشم تو چشم شدم که یهو سرش رو قاپید، ولی دروغ چرا خیلی کراش بود، بد روش کراشیدم
کوک~حاجی دختره خیلی خوشگل بود واسه همین بهش گفتم: بیخشید میتونم بدونم اسمتون چیه؟ ات: من اتم
کوک: میتونم شمارتون رو داشته باشم؟؟؟ ات: ام... حتما (خودتون یچی تصور کنید) کوک: تا حالا دوس پسر نداشتی؟ ات: نه... ام خب من خانواده ی که البته خانواده الکیم خیلی سخت گیرن آخرین بار که با یه پسر حرف زدم کردنم داخل اتاق و چهار روز بهم نه غذا نه آب دادن کوک: اوووو... نمیدونی چه بلایی سره خانواده واقعیت اومده؟؟؟ ات: نه... وقتی خانواده ای که منو به سرپرستی گرفتن گفتن وقتی یکماهم بود پدر و مادرم تصادف میکنن و میمیرن و اونا منو بزرگ کردن ولی مطمئنم دروغ میگن من الان دارم کار میکنم تا بتونم پول جمع کنم برم پاریس تا آخر بفهمم چه بلایی سرشون اومده کوک: اووو... حتما خیلی سخته، ولی من میتونم کمکت کنم امشب به این کافه بیا ~~~~تا راجبش صبحت کنیم الان من باد برم خداحافظ ات: خداحافظ
حمایت کنین دسم به گا رفت تازه فردا امتحانم دارم ولی اومدم پارت نوشتم هعی به هر حال دوستون دارممم✨🎀
حوصلم سررفته بود تصمیم گرفتم برم کتاب خونه آماده شدم
و حرکت کردم سمت کتاب خونه(داخل کتابخونه) رفتم داخل و سمت صندلی همیشگیه خودم رفتم من همیشه روی صندلی آخر میشینم چون کسی دور و ورم نیست و خیلی خوبه
و بله دیدم یه آقا روی صندلی نشسته ات: ام... ببخشید آقا فکر کنم شما سر جای من نشستید کوک: ببخشید نمیدونستم اینجا جای شماست ات: مهم نیست میتونید بشینید جای خالی دیگه ای نیست کوک: ممنونم
ات~نشستم سر جام ایرپادم رو زدم توی گوشم و داخل حال هوای خودم بودم که حس کردم یکی بهم زل زده سرم رو بالا آوردم دیدم همون مردس که فک کنم اسمش جونگکوک بود سرم رو بالا آوردم و باهاش چشم تو چشم شدم که یهو سرش رو قاپید، ولی دروغ چرا خیلی کراش بود، بد روش کراشیدم
کوک~حاجی دختره خیلی خوشگل بود واسه همین بهش گفتم: بیخشید میتونم بدونم اسمتون چیه؟ ات: من اتم
کوک: میتونم شمارتون رو داشته باشم؟؟؟ ات: ام... حتما (خودتون یچی تصور کنید) کوک: تا حالا دوس پسر نداشتی؟ ات: نه... ام خب من خانواده ی که البته خانواده الکیم خیلی سخت گیرن آخرین بار که با یه پسر حرف زدم کردنم داخل اتاق و چهار روز بهم نه غذا نه آب دادن کوک: اوووو... نمیدونی چه بلایی سره خانواده واقعیت اومده؟؟؟ ات: نه... وقتی خانواده ای که منو به سرپرستی گرفتن گفتن وقتی یکماهم بود پدر و مادرم تصادف میکنن و میمیرن و اونا منو بزرگ کردن ولی مطمئنم دروغ میگن من الان دارم کار میکنم تا بتونم پول جمع کنم برم پاریس تا آخر بفهمم چه بلایی سرشون اومده کوک: اووو... حتما خیلی سخته، ولی من میتونم کمکت کنم امشب به این کافه بیا ~~~~تا راجبش صبحت کنیم الان من باد برم خداحافظ ات: خداحافظ
حمایت کنین دسم به گا رفت تازه فردا امتحانم دارم ولی اومدم پارت نوشتم هعی به هر حال دوستون دارممم✨🎀
۴.۰k
۱۷ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.