پارت ۹ (برادر خونده )
از زبان جونگ کوک امروز اومدم پیش مامانم باشم چون از این به بعد میخوام بیشتر پیشش باشم خیلی دلم واسش تنگ شده بود واقعن همیشه بودنش بهم ارامش میده ولی من بعد چند سال دوباره تونستم این ارامشو پیدا کنم و دوست دارم برای جبران اون سالا همیشه پیشش باشم با صدای مامان از فکر در اومدم و با لبخند بهش نگاه کردم مامان:تو فکری به چی فکر می کنی -هیچی مهم نیست مامان:نمی خوای از سورا چیزی بدونی -چرا ولی نتونستم ازت بپرسم حالا راجبش بهم میگین اینکه اون کیه مامان:سورا دختر خوبیه تا این چند سالی که من بزرگش کردم تمام سعیمو کردم اونو مثه بچه خودم بزرگش کنم زندگی سورا زیادی غمگینه اون فقد قربانی این سرنوشتش شده پدر مادرشو تو سنی از دست داد که بهشون احتیاج داشت وقتی پنج سالش بود اونارو تو تصادف از دست داد یه دختر بچه پنج ساله که هیچکی رو به جز مامان باباش نداشت بعد از اون اتفاق دردناک بردنش یتیم خونه از بچگی دختر تنهایی بود فقد یه دوست داره که مثله خواهرش براش ارزش داره وقتی دوستش از یتیم خونه میره تنها تر میشه سورا رو میخواستن به یه خانواده ایی بدن که خود سورا هم نمی خواست برای همین از یتیم خونه فرار کرد میگن یه هفته دنبالش گشتن ولی پیداش نکردن ولی یه روز منو که تو کوچه غش کرده بودم پیدا کردو نجاتم داد منم وقتی داستان زندگیشوشنیدم دلم خواست ازش مراقبت کنم سرپرستیشو به عهده بگیرم با اینکه تورو ازم گرفته بودن ناراحت بودم ولی خواستم سورا رو بیارم پیش خودم تا بزرگش کنمو از تنهایی در بیام این زندگی سورا بود من فقد همین قد از زندگیش میدونم ولی اون برعکس ظاهری که همیشه شاده دلش پر غمه جونگ کوک ازت یه چی میخوام من سورا رو اندازه تو دوست دارمش می خوام ازش مثه یه برادر مراقبت کنی اونو مثه خواهر دوستش داشته باشی -ولی مامان اون خواهرم نیست نمی تونم مثه یه خواهر بهش نگاه کنم مامان:میدونم خواهرت نیست باشه ولی فقد مراقبش باش اون الان فقد نیاز داره یکی همیشه هواشو داشته باشه
-مامان نمی تونم قول بدم ولی سعیمو میکنم مامان:امیدوارم بتونی پسرم -راستی مامان سورا الان چند سالشه مامان:هفده سالشه سه ماه پیش تولد هفده سالگیش بود -مامان تو که اینقد تاریخ تولد دقیق سورا رو میدونی بگو من چند سالمه الان مامان اروم خندیدو گفت:حسودی نکن تو الان ۲۳سالته فکر کردی سن تو رو یادم میره -فکر کردم یادت رفته مامان:دیگه از این فکرا نکن من همه چی تورو میدونم -باشه باشه مامان:خوب من برم ناهار یه چی خوشمزه درست کنم -باشه سورا زندگی غم انگیزی داشت با سن کمی که داشت مامان باباشو از دست داد مثله من که مامانمو تو این چند سال نتونستم ببینمش ولی با این حال نمی خوام اونو به عنوان خواهرم قبول کنم
-مامان نمی تونم قول بدم ولی سعیمو میکنم مامان:امیدوارم بتونی پسرم -راستی مامان سورا الان چند سالشه مامان:هفده سالشه سه ماه پیش تولد هفده سالگیش بود -مامان تو که اینقد تاریخ تولد دقیق سورا رو میدونی بگو من چند سالمه الان مامان اروم خندیدو گفت:حسودی نکن تو الان ۲۳سالته فکر کردی سن تو رو یادم میره -فکر کردم یادت رفته مامان:دیگه از این فکرا نکن من همه چی تورو میدونم -باشه باشه مامان:خوب من برم ناهار یه چی خوشمزه درست کنم -باشه سورا زندگی غم انگیزی داشت با سن کمی که داشت مامان باباشو از دست داد مثله من که مامانمو تو این چند سال نتونستم ببینمش ولی با این حال نمی خوام اونو به عنوان خواهرم قبول کنم
۱۲۴.۱k
۲۲ اردیبهشت ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.