بر فراز گندمزار...
چشمانم را میبندم و تمام جهان میافتد و میمیرد.
پلکهایم را میگشایم و همهچیز دوباره زاده میشود.
(خیال میکنم تو را درونِ ذهنم ساختهام)
ستارگان، با جامهٔ آبی و سبز، بیرون میآیند و رقصِ والتس میکنند،
و سیاهی ستمگر، چهارنعل، به درون میتازد:
چشمانم را میبندم و تمام جهان میافتد و میمیرد.
خواب دیدم تو مرا در بسترم افسون کردی
و مجنونوار برایم آواز خواندی و دیوانهوار مرا بوسیدی.
(خیال میکنم تو را درونِ ذهنم ساختهام)
خداوند از آسمان به پائین میآید، آتش دوزخ محو میشود:
فرشتگان و یارانِ شیطان خارج میشوند:
چشمانم را میبندم و تمام جهان میافتد و میمیرد.
خیال کردم تو بازگشتی از همان راهی که گفتی،
اما من پیر میشوم و نامت را فراموش میکنم.
(خیال میکنم تو را درونِ ذهنم ساختهام)
باید به جای تو، عاشق مرغ توفان میشدم.
دست کم، وقتی بهار از راه میرسد، آنها دوباره غرش میکنند.
چشمانم را میبندم و تمام جهان میافتد و میمیرد.
(خیال میکنم تو را درونِ ذهنم ساختهام)
سیلویا پلات
پلکهایم را میگشایم و همهچیز دوباره زاده میشود.
(خیال میکنم تو را درونِ ذهنم ساختهام)
ستارگان، با جامهٔ آبی و سبز، بیرون میآیند و رقصِ والتس میکنند،
و سیاهی ستمگر، چهارنعل، به درون میتازد:
چشمانم را میبندم و تمام جهان میافتد و میمیرد.
خواب دیدم تو مرا در بسترم افسون کردی
و مجنونوار برایم آواز خواندی و دیوانهوار مرا بوسیدی.
(خیال میکنم تو را درونِ ذهنم ساختهام)
خداوند از آسمان به پائین میآید، آتش دوزخ محو میشود:
فرشتگان و یارانِ شیطان خارج میشوند:
چشمانم را میبندم و تمام جهان میافتد و میمیرد.
خیال کردم تو بازگشتی از همان راهی که گفتی،
اما من پیر میشوم و نامت را فراموش میکنم.
(خیال میکنم تو را درونِ ذهنم ساختهام)
باید به جای تو، عاشق مرغ توفان میشدم.
دست کم، وقتی بهار از راه میرسد، آنها دوباره غرش میکنند.
چشمانم را میبندم و تمام جهان میافتد و میمیرد.
(خیال میکنم تو را درونِ ذهنم ساختهام)
سیلویا پلات
۱.۴k
۲۰ خرداد ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.