ندیمه عمارت p:⁷⁰
جیمین:ابجی جون وقتی یه توانایی داری چرا به نحوه احسنت ازش استفاده نکنیم؟...(نیش خند)
ا/ت: بمیر بابا...توانایی خفه کردنم داره چرا کسی پِی اون و نمیگیره..
یونجی:حالا چرا داغ میکنی دختر...یه تنفس دیگ...از نوع دهان به دهان...
نگاهی به یونجی کردم که لبشو به هم فشرد تا نخنده یعنی جرات خندیدن نداشت..دختره چشم سفید!..
هامین:حالا که موضوع پرستار حل شد(نگاه زیر چشمی به من انداخت)من میرم دنبال مطب...
ا/ت:ترمز بگیر با هم بریم...من اصلا..
حرفم تموم نشده بود که قاشق نشسته پرید وسط..
جین: شکر میون کلامت زن داداش...(بعد رو به هامین ادامه داد)اوکی پس..منم راجب تصادف اخیر تحقیق میکنم..
با چشما گرد از اصطلاحی که برای صدا زدن من به کار برد نگاهش کردم... حیف...صد حیف که جینی!
ا/ت:دارم حرف میزنم...
جین:گل بفرما...
نگاه مشکوکی بهشون کردم دوباره به هامین نگاه کردم:گفتم من..
جیمین:صبح ساعت ده پایین منتظرتونم...خانوم اقای کیم...شب خوش..
چشمکی حواله من کرد و من با دهنی باز رفتنشو نگاه کردم..بر روحت...
هایون:شب جمع بخیر...منم خسته ام میرم بخوابم...
سمت هایون برگشتم که بوسی روی هوا برام فرستاد و چشمکی به هامین زد و به سرعت نور جفتشون دور شدن...
ا/ت:ببینم اصلا کسی فهمید من چی گفتم؟..
یونجی:اره خواهر خوشگلم ...پاشو..پاشو دیر وقته برو بگیر بخواب.حرفا بمونه واسه فرداشب....جین پاشو...
خنده حرصی کردم و گفتم: دِ نَ دیگ...نفهمیدن...میگم من نمیخوام..
جین:شب بخیر داداش...(نگاهی به من که دهنم باز بود کرد و خندید..دوتا انگشتشو کنار شقیقش گذاشت وگفت)شب بخیر زن ...داداش..
خدا شاهده این واسه حرص دادن من هر سری اینو میگه...دست بدی شترم اگه حالت و نگیرم..
دست یونجی و گرفت و رفت...خیره به سالن خالی بودم...دندونامو به هم فشار دادم و نقش قتل همشون و توی ذهنم میکشیدم...حلواتون و بخورم الهی...
تهیونگ:میگم...
ا/ت:نگو..
تهیونگ:بزا بگم شاید خوشت اومد...
پلکمو محکم باز و بسته کردم و به صورت بشاش خیره شدم..
ا/ت: اصولاً هیچیه تو برای من خوش نیست!
سر پایین انداخت و رد لبخند غمگینشو دیدم:راست میگی...
همین...راست میگی..چرا حس عذاب وجدان گرفتم...ن تو گوه خوری..حقشه بیشتر از اینا حقشه..بدبخت بیچاره..زیادی رعوف شدی!.. سنگ باش..مثل خودش..
از جام با ضرب بلند شدم و دست به سینه سمت پله ها رفتم...
تهیونگ:یه لحظه...
عصبی برگشتم سمتش..حتی توی چشمام نگاه نمیکرد..
ا/ت:چیه
تهیونگ:هیچی...خواستم بگم...اتاقمون...یعنی اتاق من خالیه...اونجا بخواب..
ابرو هام بالا پرید..خودم نمی دونستم با چه امیدی دارم میرم بالا وقتی اتاق مهمون طبقه پایین بود..نمیدونم شاید برحسب عادت مزخرف قدمی بود!...لعنت به این بی حواسی!
تهیونگ: من اینجا میخوابم..
ا/ن: نیاز نیست....میرم اتاق مهمون...
بعدم بدون نگاه کردن بهش رفتم سمت اتاق پشت راه پله...خوردی نوش جونت...
لباسامو عوض کردم و روی تخت دراز کشیدم نوبت فکر و خیال بود! با هزار دردسر..پلکام گرم خواب شد... اما صدای سرفه از بیرون پلکمو لرزوند...چشم باز کردم و روی تخت نشستم..دستی به چشمم کشیدم و گوشم و تیز کردم برای شنیدن صدا..با تکرار شدنش از جام بلند شدم...یه بند صدای سرفه میومد.. نگاهی به ساعت انداختم...سه و ده دقه شب بود..از خواب پا میشدم اخمام تو هم بود...اینم یه عادت بود..چراغ راه پله رو روشن کردم که نصف سالن روشن شد... جلو تر که رفتم صدای های کمی میشنیدم..که با دیدن نور تی وی... سرم جام وایستادم... نگامو که کشیدم پایین.. متوجه حضورش شدم...پشت به من خیره تی وی بود .. صدای سرفه هاش اوج میگرفت و دفعاتش بیشتر...با دیدن شیشه مشروب..گره اخمم محکم تر شد...پا تند کردم سمت کنترل و تی وی و خاموش کردن و کنترل و روی کاناپه پرت کردم...با صدای خش داری لب زد:ا/ت...
ا/ت:نصف شبی هوس مشروب کردی؟...خیلی سالمی...
سرفه ای کرد...پلک ارومی زد.. انگار مشروب اثر خودشو گذاشته بود..
ا/ت: بمیر بابا...توانایی خفه کردنم داره چرا کسی پِی اون و نمیگیره..
یونجی:حالا چرا داغ میکنی دختر...یه تنفس دیگ...از نوع دهان به دهان...
نگاهی به یونجی کردم که لبشو به هم فشرد تا نخنده یعنی جرات خندیدن نداشت..دختره چشم سفید!..
هامین:حالا که موضوع پرستار حل شد(نگاه زیر چشمی به من انداخت)من میرم دنبال مطب...
ا/ت:ترمز بگیر با هم بریم...من اصلا..
حرفم تموم نشده بود که قاشق نشسته پرید وسط..
جین: شکر میون کلامت زن داداش...(بعد رو به هامین ادامه داد)اوکی پس..منم راجب تصادف اخیر تحقیق میکنم..
با چشما گرد از اصطلاحی که برای صدا زدن من به کار برد نگاهش کردم... حیف...صد حیف که جینی!
ا/ت:دارم حرف میزنم...
جین:گل بفرما...
نگاه مشکوکی بهشون کردم دوباره به هامین نگاه کردم:گفتم من..
جیمین:صبح ساعت ده پایین منتظرتونم...خانوم اقای کیم...شب خوش..
چشمکی حواله من کرد و من با دهنی باز رفتنشو نگاه کردم..بر روحت...
هایون:شب جمع بخیر...منم خسته ام میرم بخوابم...
سمت هایون برگشتم که بوسی روی هوا برام فرستاد و چشمکی به هامین زد و به سرعت نور جفتشون دور شدن...
ا/ت:ببینم اصلا کسی فهمید من چی گفتم؟..
یونجی:اره خواهر خوشگلم ...پاشو..پاشو دیر وقته برو بگیر بخواب.حرفا بمونه واسه فرداشب....جین پاشو...
خنده حرصی کردم و گفتم: دِ نَ دیگ...نفهمیدن...میگم من نمیخوام..
جین:شب بخیر داداش...(نگاهی به من که دهنم باز بود کرد و خندید..دوتا انگشتشو کنار شقیقش گذاشت وگفت)شب بخیر زن ...داداش..
خدا شاهده این واسه حرص دادن من هر سری اینو میگه...دست بدی شترم اگه حالت و نگیرم..
دست یونجی و گرفت و رفت...خیره به سالن خالی بودم...دندونامو به هم فشار دادم و نقش قتل همشون و توی ذهنم میکشیدم...حلواتون و بخورم الهی...
تهیونگ:میگم...
ا/ت:نگو..
تهیونگ:بزا بگم شاید خوشت اومد...
پلکمو محکم باز و بسته کردم و به صورت بشاش خیره شدم..
ا/ت: اصولاً هیچیه تو برای من خوش نیست!
سر پایین انداخت و رد لبخند غمگینشو دیدم:راست میگی...
همین...راست میگی..چرا حس عذاب وجدان گرفتم...ن تو گوه خوری..حقشه بیشتر از اینا حقشه..بدبخت بیچاره..زیادی رعوف شدی!.. سنگ باش..مثل خودش..
از جام با ضرب بلند شدم و دست به سینه سمت پله ها رفتم...
تهیونگ:یه لحظه...
عصبی برگشتم سمتش..حتی توی چشمام نگاه نمیکرد..
ا/ت:چیه
تهیونگ:هیچی...خواستم بگم...اتاقمون...یعنی اتاق من خالیه...اونجا بخواب..
ابرو هام بالا پرید..خودم نمی دونستم با چه امیدی دارم میرم بالا وقتی اتاق مهمون طبقه پایین بود..نمیدونم شاید برحسب عادت مزخرف قدمی بود!...لعنت به این بی حواسی!
تهیونگ: من اینجا میخوابم..
ا/ن: نیاز نیست....میرم اتاق مهمون...
بعدم بدون نگاه کردن بهش رفتم سمت اتاق پشت راه پله...خوردی نوش جونت...
لباسامو عوض کردم و روی تخت دراز کشیدم نوبت فکر و خیال بود! با هزار دردسر..پلکام گرم خواب شد... اما صدای سرفه از بیرون پلکمو لرزوند...چشم باز کردم و روی تخت نشستم..دستی به چشمم کشیدم و گوشم و تیز کردم برای شنیدن صدا..با تکرار شدنش از جام بلند شدم...یه بند صدای سرفه میومد.. نگاهی به ساعت انداختم...سه و ده دقه شب بود..از خواب پا میشدم اخمام تو هم بود...اینم یه عادت بود..چراغ راه پله رو روشن کردم که نصف سالن روشن شد... جلو تر که رفتم صدای های کمی میشنیدم..که با دیدن نور تی وی... سرم جام وایستادم... نگامو که کشیدم پایین.. متوجه حضورش شدم...پشت به من خیره تی وی بود .. صدای سرفه هاش اوج میگرفت و دفعاتش بیشتر...با دیدن شیشه مشروب..گره اخمم محکم تر شد...پا تند کردم سمت کنترل و تی وی و خاموش کردن و کنترل و روی کاناپه پرت کردم...با صدای خش داری لب زد:ا/ت...
ا/ت:نصف شبی هوس مشروب کردی؟...خیلی سالمی...
سرفه ای کرد...پلک ارومی زد.. انگار مشروب اثر خودشو گذاشته بود..
۹۶.۲k
۰۲ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۴۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.