My king
Part14
چشمام از فریادش، بسته شد و خیسی اشک رو روی صورتم احساس کردم
ا/ت :اجازه نمیدم بهشون آسیب بزنین...
چشامم رو باز کردم و نگاه خیسمو به نگاه وحشیش دوختم.
پادشاه :بهت گفتم.....
با دیدن چشامی اشکیم، حرفش رو قطع کرد..چند ثانیه بهم خیره شد و بعد انداختن شمشیرش، به سمت قصرش رفت...
شوک وارد شده بهم، انقدر بود که با رفتن پادشاه، روی زانوهام فرود بیام...
بانو هان :بانوی من..حالتون خوبه؟؟
ا/ت :خ..خوبم هاملونی...
؟؟ :ازتون ممنونیم بانوی من..
با شنیدن صدایی، به عقب برگشتم...
ا/ت :حالتون خوبه؟آسیبی که ندیدین؟؟
؟؟ :به لطف شما، خوبیم بانو..ازتون ممنونیم که جونمون رو نجات دادین..
ا/ت :کاری نکردم..برگردین به خونه هاتون و مراقب فرزندانتون باشین..
؟؟ :چشم..ممنونیم ملکه...
با کمک بانو هان، بلند شدم و رو به پیشکار پادشاه گفتم..
ا/ت :وزیر هونگ...این دو مرد رو راهنمایی کنین..
وزیر هونگ: ولی بانوی من..اگه عالیجناب بفهمن، عصبانی میشن..!
ا/ت :عالیجناب با من...کاری که بهت میگم رو انجام بده.
وزیر هونگ :چ..چشم بانوی من
با رفتن وزیر هونگ و اون دو مرد، نفس عمیقی کشیدم و بطرف قصر اصلی، به راه افتادم
بانو هان :قصد دارید چکار کنین بانوی من؟!!
ا/ت :یکی باید به این اوضاع، سامانی بده...بانو هان..!!برو از کتابخونه سلطنتی، کتاب اصول تعالیم ولیعهدی و اصول حکومت پادشاهان، رو برام بیار.
بانو هان :ولی...
ا/ت :همین االن...
شوکه از صدای پرخشمم، احترامی گذاشت و همراه یکی از ندیمه ها، به سمت کتابخونه رفت...
من کیم ا/تم؛ملکه این کشور.
ازین به بعد، ساکت نمیشینم تا پادشاه، هر ستمی که دلش میخواد، به مردمم بکنه...حتی اگه بهای این سکوت نکردن، از دست دادن جونم باشه....
با قدم های محکم و استوار، خودم رو به سالن اصلی قصر، رسوندم، کتابارو از بانو هان گرفتم و بدون اجازه، وارد اقامتگاه پادشاه شدم...فضای تاریک سالن، جو رو سنگین کرده بود..نفس عمیقی کشیدم و بعد از گفتن "فایتینگ ا/ت "تو دلم، به سمت عالیجناب رفتم.
روی تخت سلطنتیش نشسته بود و مشغول پاک کردن، شمشیرش بود...
یونگی: نمایش زیبایی به راه انداختین ملکه ی من...(با پوزخند)
بدون زدن حرفی، جلوش نشستم.یکی از کتاب ها رو برداشتم و مشغول ورق زدن شدم.....
شروع به خواندن متناشون کردم :
ا/ت :عدالت و قدرت باید در کنار یکدیگر باشند تا هر چیزی که عادلانه است، قدرمتند باشد و هر چیزی که قدرمتند است، عادلانه باشد.
چند صفحه ی دیگه....
ا/ت :باید انسان بودن، پاک بودن، مسئول بودن و در اندیشه سرنوشت دیگران بودن، وظیفه باشد .بالاتر از آن صفت آدمی
باشد، باز هم بالاتر، وجود آدمی باشد.
بلافاصله رفتم سراغ کتاب بعدی....
ادامه پارت بعد
لایک و کامنت و فالو فراموش نشه لاوم♡︎
چشمام از فریادش، بسته شد و خیسی اشک رو روی صورتم احساس کردم
ا/ت :اجازه نمیدم بهشون آسیب بزنین...
چشامم رو باز کردم و نگاه خیسمو به نگاه وحشیش دوختم.
پادشاه :بهت گفتم.....
با دیدن چشامی اشکیم، حرفش رو قطع کرد..چند ثانیه بهم خیره شد و بعد انداختن شمشیرش، به سمت قصرش رفت...
شوک وارد شده بهم، انقدر بود که با رفتن پادشاه، روی زانوهام فرود بیام...
بانو هان :بانوی من..حالتون خوبه؟؟
ا/ت :خ..خوبم هاملونی...
؟؟ :ازتون ممنونیم بانوی من..
با شنیدن صدایی، به عقب برگشتم...
ا/ت :حالتون خوبه؟آسیبی که ندیدین؟؟
؟؟ :به لطف شما، خوبیم بانو..ازتون ممنونیم که جونمون رو نجات دادین..
ا/ت :کاری نکردم..برگردین به خونه هاتون و مراقب فرزندانتون باشین..
؟؟ :چشم..ممنونیم ملکه...
با کمک بانو هان، بلند شدم و رو به پیشکار پادشاه گفتم..
ا/ت :وزیر هونگ...این دو مرد رو راهنمایی کنین..
وزیر هونگ: ولی بانوی من..اگه عالیجناب بفهمن، عصبانی میشن..!
ا/ت :عالیجناب با من...کاری که بهت میگم رو انجام بده.
وزیر هونگ :چ..چشم بانوی من
با رفتن وزیر هونگ و اون دو مرد، نفس عمیقی کشیدم و بطرف قصر اصلی، به راه افتادم
بانو هان :قصد دارید چکار کنین بانوی من؟!!
ا/ت :یکی باید به این اوضاع، سامانی بده...بانو هان..!!برو از کتابخونه سلطنتی، کتاب اصول تعالیم ولیعهدی و اصول حکومت پادشاهان، رو برام بیار.
بانو هان :ولی...
ا/ت :همین االن...
شوکه از صدای پرخشمم، احترامی گذاشت و همراه یکی از ندیمه ها، به سمت کتابخونه رفت...
من کیم ا/تم؛ملکه این کشور.
ازین به بعد، ساکت نمیشینم تا پادشاه، هر ستمی که دلش میخواد، به مردمم بکنه...حتی اگه بهای این سکوت نکردن، از دست دادن جونم باشه....
با قدم های محکم و استوار، خودم رو به سالن اصلی قصر، رسوندم، کتابارو از بانو هان گرفتم و بدون اجازه، وارد اقامتگاه پادشاه شدم...فضای تاریک سالن، جو رو سنگین کرده بود..نفس عمیقی کشیدم و بعد از گفتن "فایتینگ ا/ت "تو دلم، به سمت عالیجناب رفتم.
روی تخت سلطنتیش نشسته بود و مشغول پاک کردن، شمشیرش بود...
یونگی: نمایش زیبایی به راه انداختین ملکه ی من...(با پوزخند)
بدون زدن حرفی، جلوش نشستم.یکی از کتاب ها رو برداشتم و مشغول ورق زدن شدم.....
شروع به خواندن متناشون کردم :
ا/ت :عدالت و قدرت باید در کنار یکدیگر باشند تا هر چیزی که عادلانه است، قدرمتند باشد و هر چیزی که قدرمتند است، عادلانه باشد.
چند صفحه ی دیگه....
ا/ت :باید انسان بودن، پاک بودن، مسئول بودن و در اندیشه سرنوشت دیگران بودن، وظیفه باشد .بالاتر از آن صفت آدمی
باشد، باز هم بالاتر، وجود آدمی باشد.
بلافاصله رفتم سراغ کتاب بعدی....
ادامه پارت بعد
لایک و کامنت و فالو فراموش نشه لاوم♡︎
۵۴.۳k
۰۱ دی ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.