آوای دروغین
part79
+چطوری؟مگه میشه
مونا:عصبانی نشو...ولی...سقطش کن
چند لحظه با بهت نگاهش کردم...سرشو پایین انداخت...بعد چند دقیقه از جام بلند شدم و همونطور که قدمای لرزونم و بر خلافش میذاشتم و عقب میرفتم لب زدم:مونا...تو کی انقدر عوضی شدی؟اون...یه موجود زندهس...من قاتل نیستم
برگشتم و از کسی که فکر میکردم تکیه گاهمه فاصله گرفتم...چرا؟...مگه گناه من چی بود...چرا دارم تاوان میدم؟
چرا دیوار کوتاهتر از من پیدا نمیشه؟
ولی...من قاتل نیستم...من گناهکار نیستم...من بی تقصیرم
نگاهی به هوا کردم که با تاریکی و سیاهی روبرو شدم...کی شب شد؟
خواستم گوشیمو از جیبم بردارم ولی با جای خالیش مواجه شدم...لعنتی...گوشیم مونده بود بیمارستان...باید برمیگشتم
با نگاهی که به اطرافم انداختم متوجه شدم من اصلا این مکان فاکیو نمیشناسم...حتی ساعتم نمیدونستم...گوشیمم کنارم نبود اسنپ بگیرم
به سمت یکی از معدود افراد اونجا رفتم و بهش اسم بیمارستان و گفتم و گفتم میتونه بگه باید از کدوم ور برم؟
فرد که پسری مو مشکی و فرفری بود با خوشرویی گفت:از اینجا اگه مستقیم برین باید بپیچین چپ اگه اونجا بازم آدرس بپرسین میتونین پیداش کنین...اگه تمایل داشته باشین میتونم براتون تاکسی بگیرم
لبخند بیروحی بهش زدم و با تعظیم کوتاهی بهش گفتم نیاز نیست و تشکر کردم
برگشتم و به سمتی که پسر گفته بود حرکت کردم...با قدمایی که برمیداشتم میتونستم به راحتی درد مچ پامو حس کنم...حتی نمیدونستم دردش بخاطر راه رفتن طولانی مدته یا به جایی برخورد کرده
ذهنم اونقدری مغشوش بود که درد پام برام اهمیت داشته باشه...اینکه یه موجود درونت در حال رشد باشه و تو حتی ندونی باید باهاش چیکار کنی زیادی ترسناک و دلهره آور بود
مطمئنا نمیتونستم به جونگکوک بگم...محض رضای خدا من حتی نمیدونم باید نگهش دارم یا نه...من زیادی برای قاتل یه بچه بودن نازک دل بودم...نمیتونستم جسم و تنی که از خونه منه رو با دستای خودم بکشم...مرگ...کلمهای بود که من ازش در حد مرگ میترسیدم...من حتی عرضهی خودکشی ندارم
با پرس و جو از چند نفر تونستم بیمارستان و پیدا کنم...البته از یه جایی به بعد که به حومهی شهر نزدیک شدم تونستم راهمو پیدا کنم...با این حساب یا سئول زیادی بزرگ بود...یا من زیادی خنگ بودم
وارد راهروی بیمارستان شدم که مونا رو دیدم...در حالی که توی یه دستش گوشی من و توی دست دیگش گوشی خودش بود دور خودش میچرخید و گهگاهی سرشو بالا میآورد و از شیشه به تهیونگ نگاه میکرد و زیر لب چیزی زمزمه میکرد
+چطوری؟مگه میشه
مونا:عصبانی نشو...ولی...سقطش کن
چند لحظه با بهت نگاهش کردم...سرشو پایین انداخت...بعد چند دقیقه از جام بلند شدم و همونطور که قدمای لرزونم و بر خلافش میذاشتم و عقب میرفتم لب زدم:مونا...تو کی انقدر عوضی شدی؟اون...یه موجود زندهس...من قاتل نیستم
برگشتم و از کسی که فکر میکردم تکیه گاهمه فاصله گرفتم...چرا؟...مگه گناه من چی بود...چرا دارم تاوان میدم؟
چرا دیوار کوتاهتر از من پیدا نمیشه؟
ولی...من قاتل نیستم...من گناهکار نیستم...من بی تقصیرم
نگاهی به هوا کردم که با تاریکی و سیاهی روبرو شدم...کی شب شد؟
خواستم گوشیمو از جیبم بردارم ولی با جای خالیش مواجه شدم...لعنتی...گوشیم مونده بود بیمارستان...باید برمیگشتم
با نگاهی که به اطرافم انداختم متوجه شدم من اصلا این مکان فاکیو نمیشناسم...حتی ساعتم نمیدونستم...گوشیمم کنارم نبود اسنپ بگیرم
به سمت یکی از معدود افراد اونجا رفتم و بهش اسم بیمارستان و گفتم و گفتم میتونه بگه باید از کدوم ور برم؟
فرد که پسری مو مشکی و فرفری بود با خوشرویی گفت:از اینجا اگه مستقیم برین باید بپیچین چپ اگه اونجا بازم آدرس بپرسین میتونین پیداش کنین...اگه تمایل داشته باشین میتونم براتون تاکسی بگیرم
لبخند بیروحی بهش زدم و با تعظیم کوتاهی بهش گفتم نیاز نیست و تشکر کردم
برگشتم و به سمتی که پسر گفته بود حرکت کردم...با قدمایی که برمیداشتم میتونستم به راحتی درد مچ پامو حس کنم...حتی نمیدونستم دردش بخاطر راه رفتن طولانی مدته یا به جایی برخورد کرده
ذهنم اونقدری مغشوش بود که درد پام برام اهمیت داشته باشه...اینکه یه موجود درونت در حال رشد باشه و تو حتی ندونی باید باهاش چیکار کنی زیادی ترسناک و دلهره آور بود
مطمئنا نمیتونستم به جونگکوک بگم...محض رضای خدا من حتی نمیدونم باید نگهش دارم یا نه...من زیادی برای قاتل یه بچه بودن نازک دل بودم...نمیتونستم جسم و تنی که از خونه منه رو با دستای خودم بکشم...مرگ...کلمهای بود که من ازش در حد مرگ میترسیدم...من حتی عرضهی خودکشی ندارم
با پرس و جو از چند نفر تونستم بیمارستان و پیدا کنم...البته از یه جایی به بعد که به حومهی شهر نزدیک شدم تونستم راهمو پیدا کنم...با این حساب یا سئول زیادی بزرگ بود...یا من زیادی خنگ بودم
وارد راهروی بیمارستان شدم که مونا رو دیدم...در حالی که توی یه دستش گوشی من و توی دست دیگش گوشی خودش بود دور خودش میچرخید و گهگاهی سرشو بالا میآورد و از شیشه به تهیونگ نگاه میکرد و زیر لب چیزی زمزمه میکرد
۳.۶k
۲۰ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.