رمان ارباب من پارت: ۱۰
تقریبا یک ساعتی میشد که ما رو توی اون اتاق زندانی کرده بودن و سرم از صدای گریه و ناله های دخترا به شدت درد گرفته بود.
بهشون حق میدادم ولی یجا نشستن و گریه کردن فایده نداشت و ما باید دسته جمعی یه فکری میکردیم و فرار میکردیم!
به همین خاطر بلند رو به همشون گفتم:
_ دخترا یه دقیقه به من گوش بدید
اما هیچکس بهم توجهی نکرد و همچنان به گریه هاشون ادامه دادن که صدای چرخیدن کلید توی قفل اومد و همین باعث ساکت شدنِ همه شد!
در باز شد و همون مَرده اومد تو و گفت:
_ اسم هرکس رو خوندم بیاد بیرون
هیچکس هیچی نگفت و اونم برگه ای رو از داخل جیبش درآورد و گفت:
_ سارا معتمدی، لعیا رضایی، فاطمه کاظمی، سریع سه تاتون بیایید بیرون
به دخترا نگاه کردم ولی هیچکس هیچ تکونی نخورد که مَرده عصبی شد و با داد گفت:
_ این سه نفری که خوندم اگه تا سه شماره نیان بیرون، پیداشون میکنم و میندازمشون جلوی سگ
و بعد دستاش رو بغل کرد و پاش رو روی زمین زد و گفت:
_ یک
به محض اینکه این رو گفت سه تا از دخترا با ترس و لرز از بین جمعیت پاشدن و با اکراه به سمت در رفتن.
مَرده هم سه تاشون رو به زور از اتاق بیرون کشید و در رو بست و رفت!
به دیوار تکیه دادم و زانوهام رو بغل کردم.
یعنی قرار بود چه بلایی سر ما بیاد؟
چه عاقبتی بدتر و کثیف تر از اینکه گیر شیخ های عرب بیفتیم آخه؟
به اطرافم نگاه کردم، جز خودم فقط سه نفر دیگه توی اتاق مونده بودن و تو چهره های هممون استرس و ترس موج میزد!
در اتاق که باز شد حس کردم قلبم ایستاد و کل وجودم رو استرس گرفت!
مَرده بهمون نگاه کرد و گفت:
_ شما چهارتا پاشید بیایید ببینم
سعی کردم بغضم رو فرو بدم و آروم از سرجام پاشدم و پشت سر دخترا از اتاق خارج شدم.
به سمت ته سالن رفتیم و در یکی از اتاق ها رو رو باز کرد و هرچهارتامون پشت سر اون دوتا مَرد، داخل شدیم.
یه زن با روپوش سفید و دستکش اونجا ایستاده بود که رو به من گفت:
_ بیا دراز بکش
ناخودآگاه یه قدم به عقب برداشتم که مَرده از پشت گرفتم و گفت:
_ دست از پا خطا نمیکنی
_ ولم کن میخوام برم
_ برو بخواب روی تخت
بهشون حق میدادم ولی یجا نشستن و گریه کردن فایده نداشت و ما باید دسته جمعی یه فکری میکردیم و فرار میکردیم!
به همین خاطر بلند رو به همشون گفتم:
_ دخترا یه دقیقه به من گوش بدید
اما هیچکس بهم توجهی نکرد و همچنان به گریه هاشون ادامه دادن که صدای چرخیدن کلید توی قفل اومد و همین باعث ساکت شدنِ همه شد!
در باز شد و همون مَرده اومد تو و گفت:
_ اسم هرکس رو خوندم بیاد بیرون
هیچکس هیچی نگفت و اونم برگه ای رو از داخل جیبش درآورد و گفت:
_ سارا معتمدی، لعیا رضایی، فاطمه کاظمی، سریع سه تاتون بیایید بیرون
به دخترا نگاه کردم ولی هیچکس هیچ تکونی نخورد که مَرده عصبی شد و با داد گفت:
_ این سه نفری که خوندم اگه تا سه شماره نیان بیرون، پیداشون میکنم و میندازمشون جلوی سگ
و بعد دستاش رو بغل کرد و پاش رو روی زمین زد و گفت:
_ یک
به محض اینکه این رو گفت سه تا از دخترا با ترس و لرز از بین جمعیت پاشدن و با اکراه به سمت در رفتن.
مَرده هم سه تاشون رو به زور از اتاق بیرون کشید و در رو بست و رفت!
به دیوار تکیه دادم و زانوهام رو بغل کردم.
یعنی قرار بود چه بلایی سر ما بیاد؟
چه عاقبتی بدتر و کثیف تر از اینکه گیر شیخ های عرب بیفتیم آخه؟
به اطرافم نگاه کردم، جز خودم فقط سه نفر دیگه توی اتاق مونده بودن و تو چهره های هممون استرس و ترس موج میزد!
در اتاق که باز شد حس کردم قلبم ایستاد و کل وجودم رو استرس گرفت!
مَرده بهمون نگاه کرد و گفت:
_ شما چهارتا پاشید بیایید ببینم
سعی کردم بغضم رو فرو بدم و آروم از سرجام پاشدم و پشت سر دخترا از اتاق خارج شدم.
به سمت ته سالن رفتیم و در یکی از اتاق ها رو رو باز کرد و هرچهارتامون پشت سر اون دوتا مَرد، داخل شدیم.
یه زن با روپوش سفید و دستکش اونجا ایستاده بود که رو به من گفت:
_ بیا دراز بکش
ناخودآگاه یه قدم به عقب برداشتم که مَرده از پشت گرفتم و گفت:
_ دست از پا خطا نمیکنی
_ ولم کن میخوام برم
_ برو بخواب روی تخت
۶.۸k
۱۴ اسفند ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.