فیک فکر کنم عاشقش شدم پارت ٩
از زبان هانا
صدا در اومد سریع خودمو به خواب زدم در باز شد و یکی اومد تو و در رو بست صدای قدم هایش نزدیک و نزدیک تر میشد تا اینکه اومد و لبه ی تخت نشست
تهیونگ : خوابیدی ؟
از صداش فهمیدم تهیونگه
از زبان تهیونگ
خنگ کوچولو خودشو به خواب زده بود فکر کرده بود من نمی فهمم
تهیونگ : میدونم بیداری و الکی خودتو به خواب زدی هنوزم مثل بچگی خودتو به خواب میزنی وقتی من میام
از زبان هانا
چجوری فهمید خودمو به خواب زدم چشمام رو باز کردم و به چشماش که بهم زول زده بود نگاه کردم
تهیونگ : میدونی این ده سال برای من چجوری گذشت ؟ من هرلحظه به تو فکر می کردم دلم خیلی خیلی برات تنگ شده بود
با بعضی که سعی در پنهان کردنش کرده بودم گفتم
هانا : چرا قولتو شکستی روز تولد نه سالگیم بهم قول دادی که هیچ وقت تنهام نذاری دیگه نتونستم جلوی خودمو بگیرم و بقضم شکست
تهیونگ : با بقض گفت ببخشید نتونستم ازت محافظت کنم نتونستم به قولم عمل کنم ببخشید ولی بهت قول می دم که دیگه نزارم ازم دور بشی دیگه نمی زارم کسی بهت آسیب برسونه
هانا : قول ؟
تهیونگ : قول قول حالا منو می بخشی فندق کوچولو ؟
هانا : آره ته ته
پیشونیش رو بوسیدم و بغلش کردم بعد از چند دقیقه حرکتی از جانبش حس نکردم بهش نگاه کردم که خیلی کیوت خوابیده بود لبخندی زدم و گذاشتمش روی تخت و رفتم به اتاقم تا بخوابم
از زبان هانا
صبح با تابش نور خورشید به صورتم از خواب بیدار شدم رفتم حموم و از توی کمد یک لباس ورداشتم و پوشیدم از پله ها پایین رفتم که مین جه رو دیدم انگار اون هم متوجه من شده بود و به سمتم اومد
مین جه : صبحتون بخیر
هانا : صبح تو هم بخیر عزیزم تهیونگ کجاست ؟
مین جه : توی اتاق کارشونند
هانا : آها میشه لطفاً بگی اتاق کارش کجاست
مین جه : بله دنبال من بیاید
دنبال مین جه که رفتم که به یک در سیاه رنگ رسیدم
هانا : اینجاست ؟
مین جه : بله
هانا : باشه ممنونم می تونی بری
مین جه : چشم
در زدم و وارد اتاق شدم و با تهیونگ مواج شدم که سخت درگیر انجام دادن کاراش بود وقتی سرش رو آورد بالا متوجه من شد و بهم یک لبخند زد
تهیونگ : چی شده چرا اومدی اینجا
هانا : نمی تونم بیام برادر عزیزم رو ببینم ؟
تهیونگ : البته که می تونی
کمی اتاقش رو برانداز کردم و اون هم به من خیره شده بود و تمام حرکاتم رو زیر نظر داشت
هانا : سلیقت خوبه آفرین
تهیونگ خنده ای کرد عاشق خنده های مستطیلیش بودم ناخداگاه منم لبخندی زدم و گفتم
هانا : همیشه اینجوری بخند
تهیونگ : بیا بغلم فندق کوچولو
به سمتش رفتم و خودمو توی بغل نرم و گرمش جای دادم دلم برای بغلاش تنگ شده بود
تهیونگ : امشب یک مهمانی داریم که برای معرفی تو هست
هانا : لازمه حتما بگیری
تهیونگ : البته باید همه بدونند که تو خواهر منی و حق ندارند بهت نزدیک بشند
هانا : باشه حالا باید برای امشب چی بپوشم
تهیونگ : به خدمتکارا میسپارم برات بیارند
هانا : باشه
اسلاید دوم : تیپ هانا
منتظر پارت بعد باشید
#فیک
#بی_تی_اس
#تهیونگ
#جونگ_کوک
#فیک_بی_تی_اس
#فیک_تهیونگ
#فیک_جونگ_کوک
صدا در اومد سریع خودمو به خواب زدم در باز شد و یکی اومد تو و در رو بست صدای قدم هایش نزدیک و نزدیک تر میشد تا اینکه اومد و لبه ی تخت نشست
تهیونگ : خوابیدی ؟
از صداش فهمیدم تهیونگه
از زبان تهیونگ
خنگ کوچولو خودشو به خواب زده بود فکر کرده بود من نمی فهمم
تهیونگ : میدونم بیداری و الکی خودتو به خواب زدی هنوزم مثل بچگی خودتو به خواب میزنی وقتی من میام
از زبان هانا
چجوری فهمید خودمو به خواب زدم چشمام رو باز کردم و به چشماش که بهم زول زده بود نگاه کردم
تهیونگ : میدونی این ده سال برای من چجوری گذشت ؟ من هرلحظه به تو فکر می کردم دلم خیلی خیلی برات تنگ شده بود
با بعضی که سعی در پنهان کردنش کرده بودم گفتم
هانا : چرا قولتو شکستی روز تولد نه سالگیم بهم قول دادی که هیچ وقت تنهام نذاری دیگه نتونستم جلوی خودمو بگیرم و بقضم شکست
تهیونگ : با بقض گفت ببخشید نتونستم ازت محافظت کنم نتونستم به قولم عمل کنم ببخشید ولی بهت قول می دم که دیگه نزارم ازم دور بشی دیگه نمی زارم کسی بهت آسیب برسونه
هانا : قول ؟
تهیونگ : قول قول حالا منو می بخشی فندق کوچولو ؟
هانا : آره ته ته
پیشونیش رو بوسیدم و بغلش کردم بعد از چند دقیقه حرکتی از جانبش حس نکردم بهش نگاه کردم که خیلی کیوت خوابیده بود لبخندی زدم و گذاشتمش روی تخت و رفتم به اتاقم تا بخوابم
از زبان هانا
صبح با تابش نور خورشید به صورتم از خواب بیدار شدم رفتم حموم و از توی کمد یک لباس ورداشتم و پوشیدم از پله ها پایین رفتم که مین جه رو دیدم انگار اون هم متوجه من شده بود و به سمتم اومد
مین جه : صبحتون بخیر
هانا : صبح تو هم بخیر عزیزم تهیونگ کجاست ؟
مین جه : توی اتاق کارشونند
هانا : آها میشه لطفاً بگی اتاق کارش کجاست
مین جه : بله دنبال من بیاید
دنبال مین جه که رفتم که به یک در سیاه رنگ رسیدم
هانا : اینجاست ؟
مین جه : بله
هانا : باشه ممنونم می تونی بری
مین جه : چشم
در زدم و وارد اتاق شدم و با تهیونگ مواج شدم که سخت درگیر انجام دادن کاراش بود وقتی سرش رو آورد بالا متوجه من شد و بهم یک لبخند زد
تهیونگ : چی شده چرا اومدی اینجا
هانا : نمی تونم بیام برادر عزیزم رو ببینم ؟
تهیونگ : البته که می تونی
کمی اتاقش رو برانداز کردم و اون هم به من خیره شده بود و تمام حرکاتم رو زیر نظر داشت
هانا : سلیقت خوبه آفرین
تهیونگ خنده ای کرد عاشق خنده های مستطیلیش بودم ناخداگاه منم لبخندی زدم و گفتم
هانا : همیشه اینجوری بخند
تهیونگ : بیا بغلم فندق کوچولو
به سمتش رفتم و خودمو توی بغل نرم و گرمش جای دادم دلم برای بغلاش تنگ شده بود
تهیونگ : امشب یک مهمانی داریم که برای معرفی تو هست
هانا : لازمه حتما بگیری
تهیونگ : البته باید همه بدونند که تو خواهر منی و حق ندارند بهت نزدیک بشند
هانا : باشه حالا باید برای امشب چی بپوشم
تهیونگ : به خدمتکارا میسپارم برات بیارند
هانا : باشه
اسلاید دوم : تیپ هانا
منتظر پارت بعد باشید
#فیک
#بی_تی_اس
#تهیونگ
#جونگ_کوک
#فیک_بی_تی_اس
#فیک_تهیونگ
#فیک_جونگ_کوک
۴۹.۱k
۱۹ تیر ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.