(دنیا سلطنت )
(دنیا سلطنت )
پارت ۲۳
صبح تازه نور خورشید به چشم میخورد که همه راهی شدن
پادشاه و ملکه خیلی نگران آلیس بودن چون همان شبی که کابوس میدید کله روز خسته و ناراحت بود
شاهزاده جونکوک کنجکاو به آلیس در نگاه بود ... آلیس بدونه حرفی سرش را تکیه داده بود
شاهزاده نگران بهش خیره شده بود دیگه میخواست ازش بپورسه اما دوباره ساکت شد تا رسیدن به انگلیس !
وقتی وارد شهر شدن آلیس نفس عميقي کشید // دیدی آلیس دوباره اومدی به شهر خودت یعنی پدر و مادرم خواهرام حالش چطوره آریسته چی هالش خوبه زندست من بکل تو این سه سال یادم رفته بود اما سختی های که کشیدم را هیچ وقت یادم نمیره //
کنیز وارد کالسکه شد تا آلیس را آماده کن اما آلیس در افکارش عرق شده بود
کنیز : بانوی من
آلیس به گوشی خیره بود شاهزاده دیت اش را رو شانه آلیس گذاشت که باعث ترس آلیس شد زود نگاه اش را به شاهزاده دوخت شاهزاده شوکه گفت
جونکوک: هواستون کجاست ...
آلیس با لکنت گفت
آلیس: چیزی نیست ....
کنیز : بانو باید شما را آماده کنیم چون نزدیک به قصر هستیم
آلیس روبه کنیز کرد و کنیز مشغول آرایش کرده آلیس شد تاج اش را رو سرش گذاشت و تور را رو صورت اش راه کرد شاهزاده جونکوک فقد زیر چشمی به آلیس نگاه میکرد تا وقتی آماده اش میکرد ...
کالسکه ها ایستادن شاهزاده اول از کالسکه پیاده شد و پادشاه و ملکه جلو کالسکه آلیس استادن همچنان شاهزاده جونکوک هم ایستاد همه خدمه ها و کنیز ها مقام ها بالا جلو در ایستاده بودن و همچنان پادشاه انگلیس و ملکه انگلیس همان جا حضور داشت
شاهزاده جونکوک نگاهی به عتراف انداخت و دست اش را دراز کردی و گفت
جونکوک : دوشیزه آلیس لطفا دستتون را بزارید تو دستم
آلیس صدا را شنید و کنیز ها پرده را بالا کشیدن آلیس دست اش را در دست شاهزاده جونکوک گذاشت و از کالسکه پایین شد همه خیره به شاهزاده و شاهدخت بودن پادشاه و ملکه فرانسه جلو از شاهزاده و شاهدخت حرکت کردن
شاهزاده دست آلیس را همچنان گرفته بود و قدم های آرامی سمت سالون اصلی برمیداشت آلیس با خودش گفت
// من باید از همین اول خودم را نشون بدم مگرنه نمیزارم همه فکر کنند که سنم کمه و هیچ کاری را نمیتوانم بکنم حتما این قصر هم شیطان های خودشو داره آلیس باید نشون بدی که کی هستی حتی برایه همسرت
نباید ریسک کنم //
بلخره جلو پادشاه و ملکه انگلیس ایستادن و عدایه احترام کردن
پادشاه E : خیلی خوش آماده اید
پادشاه فرانسه : از شما متشکرم
ملکه E: اومید وارم خسته نباشید و راه خوبی را داشتین باشید
ملکه فرانسه: درست هست ...
پادشاه فرانسه : معرفی میکنم دخترم شاهدخت آلیس
آلیس جلو رفت و گفت
آلیس: از دیدن شما خوشبخت هستم اسمیت آلیس هستم
پادشاه E: شاهدخت آلیس آمدن شما را به این قصر تبریک میگم
ملکه E: عروس آینده ما و همچنین ملکه آینده کشور انگلیس
پادشاه E: برویم داخل و پادشاه و ملکه را راهنمایی کنید اتاقشان تا استراحت کنند شب تولای در انتظار ماست
پادشاه فرانسه: درست هست
همه وارد سالون شدن ملکه فرانسه روبه آلیس کرد
ملکه : ترو الان میبرن تا کمی استراحت کنید و یه چیزی هم بخوری
آلیس به آرامی گفت
آلیس: نگرانم نباشید مادر
ملکه : باش دخترم
ونوس با چند تا از کنیز ها سمت آلیس رفت و گفت
ونوس : بانو از این سمته بریم
بقیه یه سمته رفتن و آلیس به رفتن آن ها نگاه میکرد یه حس تنهایی بهش دست داد
ونوس: دوشیزه بریم
آلیس همراه با ونوس و کنیز ها قصر انگلیس آلیس را همراهی کرد تا
بردنش یه اتاق بزرگ آلیس وارد اتاق شد و سمت تخت رفت
ونوس : بانو میتوانید جاله رو صورت خودتان را بالا ببرید کس نیست
آلیس: پس شما چی؟
ونوس : بانو میدانید شاهزاده قبل از رفتن اش به فرانسه بهم یه چیزی گفت ... گفتن که من دست راست شما و شاهزاده هستم و هرچی لازم داشتین و میخوانیم بدونید بهم بگین
آلیس: خوبه شاهزاده زیر دست هایش را خوب ادب کردن
ونوس : درست هست ..
آلیس جاله رو از رو قورت اش بالا برد ونوس هم مشغول برداشت تاج از سر آلیس شد تاج بلند اش را برداشت کنار گذاشت
آلیس: این لباس خیلی بزرگ هست
ونوس : به اونجاش منم فکری کردم اون لباس راهت تر بپوشید و استراحت کنید
آلیس: درسته.. بده ببینم
ونوس با شوکه بودن اش به آلیس خیره شد آلیس فهمیدی که نباید اینجوری حرف بزنه و زود گفت
آلیس: یعنی منظورم این هست که لباس راهت تر بپوشم خیلی خوب میشود
ونوس : حتما ....
پارت ۲۳
صبح تازه نور خورشید به چشم میخورد که همه راهی شدن
پادشاه و ملکه خیلی نگران آلیس بودن چون همان شبی که کابوس میدید کله روز خسته و ناراحت بود
شاهزاده جونکوک کنجکاو به آلیس در نگاه بود ... آلیس بدونه حرفی سرش را تکیه داده بود
شاهزاده نگران بهش خیره شده بود دیگه میخواست ازش بپورسه اما دوباره ساکت شد تا رسیدن به انگلیس !
وقتی وارد شهر شدن آلیس نفس عميقي کشید // دیدی آلیس دوباره اومدی به شهر خودت یعنی پدر و مادرم خواهرام حالش چطوره آریسته چی هالش خوبه زندست من بکل تو این سه سال یادم رفته بود اما سختی های که کشیدم را هیچ وقت یادم نمیره //
کنیز وارد کالسکه شد تا آلیس را آماده کن اما آلیس در افکارش عرق شده بود
کنیز : بانوی من
آلیس به گوشی خیره بود شاهزاده دیت اش را رو شانه آلیس گذاشت که باعث ترس آلیس شد زود نگاه اش را به شاهزاده دوخت شاهزاده شوکه گفت
جونکوک: هواستون کجاست ...
آلیس با لکنت گفت
آلیس: چیزی نیست ....
کنیز : بانو باید شما را آماده کنیم چون نزدیک به قصر هستیم
آلیس روبه کنیز کرد و کنیز مشغول آرایش کرده آلیس شد تاج اش را رو سرش گذاشت و تور را رو صورت اش راه کرد شاهزاده جونکوک فقد زیر چشمی به آلیس نگاه میکرد تا وقتی آماده اش میکرد ...
کالسکه ها ایستادن شاهزاده اول از کالسکه پیاده شد و پادشاه و ملکه جلو کالسکه آلیس استادن همچنان شاهزاده جونکوک هم ایستاد همه خدمه ها و کنیز ها مقام ها بالا جلو در ایستاده بودن و همچنان پادشاه انگلیس و ملکه انگلیس همان جا حضور داشت
شاهزاده جونکوک نگاهی به عتراف انداخت و دست اش را دراز کردی و گفت
جونکوک : دوشیزه آلیس لطفا دستتون را بزارید تو دستم
آلیس صدا را شنید و کنیز ها پرده را بالا کشیدن آلیس دست اش را در دست شاهزاده جونکوک گذاشت و از کالسکه پایین شد همه خیره به شاهزاده و شاهدخت بودن پادشاه و ملکه فرانسه جلو از شاهزاده و شاهدخت حرکت کردن
شاهزاده دست آلیس را همچنان گرفته بود و قدم های آرامی سمت سالون اصلی برمیداشت آلیس با خودش گفت
// من باید از همین اول خودم را نشون بدم مگرنه نمیزارم همه فکر کنند که سنم کمه و هیچ کاری را نمیتوانم بکنم حتما این قصر هم شیطان های خودشو داره آلیس باید نشون بدی که کی هستی حتی برایه همسرت
نباید ریسک کنم //
بلخره جلو پادشاه و ملکه انگلیس ایستادن و عدایه احترام کردن
پادشاه E : خیلی خوش آماده اید
پادشاه فرانسه : از شما متشکرم
ملکه E: اومید وارم خسته نباشید و راه خوبی را داشتین باشید
ملکه فرانسه: درست هست ...
پادشاه فرانسه : معرفی میکنم دخترم شاهدخت آلیس
آلیس جلو رفت و گفت
آلیس: از دیدن شما خوشبخت هستم اسمیت آلیس هستم
پادشاه E: شاهدخت آلیس آمدن شما را به این قصر تبریک میگم
ملکه E: عروس آینده ما و همچنین ملکه آینده کشور انگلیس
پادشاه E: برویم داخل و پادشاه و ملکه را راهنمایی کنید اتاقشان تا استراحت کنند شب تولای در انتظار ماست
پادشاه فرانسه: درست هست
همه وارد سالون شدن ملکه فرانسه روبه آلیس کرد
ملکه : ترو الان میبرن تا کمی استراحت کنید و یه چیزی هم بخوری
آلیس به آرامی گفت
آلیس: نگرانم نباشید مادر
ملکه : باش دخترم
ونوس با چند تا از کنیز ها سمت آلیس رفت و گفت
ونوس : بانو از این سمته بریم
بقیه یه سمته رفتن و آلیس به رفتن آن ها نگاه میکرد یه حس تنهایی بهش دست داد
ونوس: دوشیزه بریم
آلیس همراه با ونوس و کنیز ها قصر انگلیس آلیس را همراهی کرد تا
بردنش یه اتاق بزرگ آلیس وارد اتاق شد و سمت تخت رفت
ونوس : بانو میتوانید جاله رو صورت خودتان را بالا ببرید کس نیست
آلیس: پس شما چی؟
ونوس : بانو میدانید شاهزاده قبل از رفتن اش به فرانسه بهم یه چیزی گفت ... گفتن که من دست راست شما و شاهزاده هستم و هرچی لازم داشتین و میخوانیم بدونید بهم بگین
آلیس: خوبه شاهزاده زیر دست هایش را خوب ادب کردن
ونوس : درست هست ..
آلیس جاله رو از رو قورت اش بالا برد ونوس هم مشغول برداشت تاج از سر آلیس شد تاج بلند اش را برداشت کنار گذاشت
آلیس: این لباس خیلی بزرگ هست
ونوس : به اونجاش منم فکری کردم اون لباس راهت تر بپوشید و استراحت کنید
آلیس: درسته.. بده ببینم
ونوس با شوکه بودن اش به آلیس خیره شد آلیس فهمیدی که نباید اینجوری حرف بزنه و زود گفت
آلیس: یعنی منظورم این هست که لباس راهت تر بپوشم خیلی خوب میشود
ونوس : حتما ....
۱.۷k
۰۴ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.