گس لایتر/پارت ۲۵۲
نیمه های شب بود که به عمارت رفت...
از دیوار پشت عمارت بالا رفت و از روی دیوار به داخل پرید...
از لای درختای باغ با احتیاط بیرون اومد
خیلی خوب جای دوربینای مداربسته رو میدونست... پس طوری حرکت کرد که توی دید نباشه...
کنار دیوار به آرومی حرکت میکرد تا راهی پیدا کنه و وارد خونه بشه... وارد شدن از در اصلی ممکن نبود چون ریسک بالایی داشت... فقط اتاقای همکف که هر کدوم به داخل حیاط راه داشتن مناسب بودن...
چون بایول امشب توی اتاق خودش نبود و مشخص نبود که توی کدوم اتاق میمونه پس این کار هم ریسک بود...
سراغ اتاق خدمتکاری رفت...
در فلزی باریکی که کنار پنجره ی آشپزخونه بود متعلق به خدمتکارا بود...
آروم در رو هل داد... ولی قفل بود...
با حرص دندوناشو روی هم کشید...
جلوی پنجره ی آشپزخونه رفت و با احتیاط داخل رو نگاه کرد...
نوری دیده نمیشد... تاریک بود..
ظاهرا کسی بیدار نبود...
دستشو بین پنجره های کشویی برد و با زحمت بازش کرد... از اینکه با باز شدنشون صدایی تولید بشه میترسید پس خیلی آروم از هم بازشون کرد...
پنجره ها به نسبت بزرگ بود و ارتفاعی هم نداشتن...
پاشو لبه ی پنجره گذاشت و بالا رفت...
پاشو روی کابینت پشت پنجره گذاشت و آروم پایین اومد...
مطمئنا جای کفشاش میفتاد... پس از توی آشپزخونه دستمال برداشت و روی کابینت رو تمیز کرد...
برای ورود به سالن باید احتیاط بیشتری به خرج میداد...
بعد از هر بار دقت به اطرافش با سرعت عملی که داشت حرکت میکرد و وقتش رو هدر نمیداد...
همینطور که جلوتر میرفت و وارد راه پله ها میشد آمادگی اینو داشت که هر لحظه کسی از اتاق بیرون بیاد ...
جلوی در که رسید خم شد و کلید رو از جایی که بهش گفته بودن برداشت...
ماسکشو روی صورتش زد تا مبادا بوی سم مسمومش کنه...
توی اتاق رو که دید متوجه شد فقط پای دیوارا سم ریخته شده...
پس چندان خطرناک نبود...
نور داخل اتاق کم بود اما نمیتونست چراغ رو روشن کنه... گوشیشو دستش گرفت تا جایی که میخواست رو ببینه...
به سمت تخت بایول رفت... بغل تخت ایستاد و به دیوار نگاه کرد...
روبروش قفسه ی کتابخونش بود... جلو رفت و خوب قفسه رو بررسی کرد... دستشو به کناره ی قفسه زد و نقطه ی مناسبی رو در نظر گرفت... بعد از اینکه مطمئن شد زاویش کاملا به تخت مسلطه از کیف کمری کوچیکش ریزترین دوربین مداربسته ای رو که از بند انگشت هم کوچیکتر بود بیرون آورد و سر جای مورد نظرش نصب کرد... نصبش به سادگی آب خوردن بود...
بعد از اون جلوی آینه رفت... آینه ی تمام قدی که بایول خودش رو توش برانداز میکرد...
دوربین کوچیک دیگه ای رو بیرون آورد و توی قاب آینه گذاشت که چوبش همرنگ دوربین بود و به هیچ وجه دیده نمیشد...
زیر لب صحبت کرد...
"وقتی روبروی آینه ای و خودتو نگاه میکنی میخوام زیباییتو ببینم"...
و به آخرین قسمت مورد نظرش رفت تا سومین دوربین رو کار بزاره...
آروم در حموم اتاقش رو باز کرد و داخل رفت... روبروی وان و دوش حموم بهترین نقطه رو پیدا کرد و کارشو انجام داد...
مطمئنا اگر بایول میفهمید که جونگکوک چیکار کرده قطعا خیلی عصبانی میشد...
بعد از تموم شدن کارش میخواست از اتاق بیرون بره اما احساس کرد هنوز هم فرصت داره و نباید انقدر عجله کنه...
دوباره سمت تختش رفت... ملافه ای که سرتاسر روی تختش کشیده شده بود رو کنار زد... ماسک خودشو درآورد و روی تخت دراز کشید... بالش بایول رو بغل کرد و دماغشو توش فرو برد... بوی موهاشو میداد... با چشمای بسته تصور میکرد که سرشو توی گردن بایول برده و از عطر طبیعی تنش استنشاق میکنه...
دلش میخواست که ساعتها همونجا بمونه و در آرامش روی تخت بایول دراز بکشه...
اما زمان زیادی نداشت...
باید میرفت....
از دیوار پشت عمارت بالا رفت و از روی دیوار به داخل پرید...
از لای درختای باغ با احتیاط بیرون اومد
خیلی خوب جای دوربینای مداربسته رو میدونست... پس طوری حرکت کرد که توی دید نباشه...
کنار دیوار به آرومی حرکت میکرد تا راهی پیدا کنه و وارد خونه بشه... وارد شدن از در اصلی ممکن نبود چون ریسک بالایی داشت... فقط اتاقای همکف که هر کدوم به داخل حیاط راه داشتن مناسب بودن...
چون بایول امشب توی اتاق خودش نبود و مشخص نبود که توی کدوم اتاق میمونه پس این کار هم ریسک بود...
سراغ اتاق خدمتکاری رفت...
در فلزی باریکی که کنار پنجره ی آشپزخونه بود متعلق به خدمتکارا بود...
آروم در رو هل داد... ولی قفل بود...
با حرص دندوناشو روی هم کشید...
جلوی پنجره ی آشپزخونه رفت و با احتیاط داخل رو نگاه کرد...
نوری دیده نمیشد... تاریک بود..
ظاهرا کسی بیدار نبود...
دستشو بین پنجره های کشویی برد و با زحمت بازش کرد... از اینکه با باز شدنشون صدایی تولید بشه میترسید پس خیلی آروم از هم بازشون کرد...
پنجره ها به نسبت بزرگ بود و ارتفاعی هم نداشتن...
پاشو لبه ی پنجره گذاشت و بالا رفت...
پاشو روی کابینت پشت پنجره گذاشت و آروم پایین اومد...
مطمئنا جای کفشاش میفتاد... پس از توی آشپزخونه دستمال برداشت و روی کابینت رو تمیز کرد...
برای ورود به سالن باید احتیاط بیشتری به خرج میداد...
بعد از هر بار دقت به اطرافش با سرعت عملی که داشت حرکت میکرد و وقتش رو هدر نمیداد...
همینطور که جلوتر میرفت و وارد راه پله ها میشد آمادگی اینو داشت که هر لحظه کسی از اتاق بیرون بیاد ...
جلوی در که رسید خم شد و کلید رو از جایی که بهش گفته بودن برداشت...
ماسکشو روی صورتش زد تا مبادا بوی سم مسمومش کنه...
توی اتاق رو که دید متوجه شد فقط پای دیوارا سم ریخته شده...
پس چندان خطرناک نبود...
نور داخل اتاق کم بود اما نمیتونست چراغ رو روشن کنه... گوشیشو دستش گرفت تا جایی که میخواست رو ببینه...
به سمت تخت بایول رفت... بغل تخت ایستاد و به دیوار نگاه کرد...
روبروش قفسه ی کتابخونش بود... جلو رفت و خوب قفسه رو بررسی کرد... دستشو به کناره ی قفسه زد و نقطه ی مناسبی رو در نظر گرفت... بعد از اینکه مطمئن شد زاویش کاملا به تخت مسلطه از کیف کمری کوچیکش ریزترین دوربین مداربسته ای رو که از بند انگشت هم کوچیکتر بود بیرون آورد و سر جای مورد نظرش نصب کرد... نصبش به سادگی آب خوردن بود...
بعد از اون جلوی آینه رفت... آینه ی تمام قدی که بایول خودش رو توش برانداز میکرد...
دوربین کوچیک دیگه ای رو بیرون آورد و توی قاب آینه گذاشت که چوبش همرنگ دوربین بود و به هیچ وجه دیده نمیشد...
زیر لب صحبت کرد...
"وقتی روبروی آینه ای و خودتو نگاه میکنی میخوام زیباییتو ببینم"...
و به آخرین قسمت مورد نظرش رفت تا سومین دوربین رو کار بزاره...
آروم در حموم اتاقش رو باز کرد و داخل رفت... روبروی وان و دوش حموم بهترین نقطه رو پیدا کرد و کارشو انجام داد...
مطمئنا اگر بایول میفهمید که جونگکوک چیکار کرده قطعا خیلی عصبانی میشد...
بعد از تموم شدن کارش میخواست از اتاق بیرون بره اما احساس کرد هنوز هم فرصت داره و نباید انقدر عجله کنه...
دوباره سمت تختش رفت... ملافه ای که سرتاسر روی تختش کشیده شده بود رو کنار زد... ماسک خودشو درآورد و روی تخت دراز کشید... بالش بایول رو بغل کرد و دماغشو توش فرو برد... بوی موهاشو میداد... با چشمای بسته تصور میکرد که سرشو توی گردن بایول برده و از عطر طبیعی تنش استنشاق میکنه...
دلش میخواست که ساعتها همونجا بمونه و در آرامش روی تخت بایول دراز بکشه...
اما زمان زیادی نداشت...
باید میرفت....
۶۶.۰k
۳۱ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۷۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.