تلافی
نام رمان ؟تلافی
ارسلان
داشتیم از کلاس می اومدیم بیرون که دختر ها جلو بودن اونجا آب ریخته بود که دیانا افتاد زمین انگاری بعد خورد زمین همهی دانشگاه داشت منفجر میشد از خنده به جوز ما ۵نفر دینا هم که داشت درد میکشید نمیدونم چرا هول شدم خیلی با عجله رفتم جلو رو به دینا گفتم (من)خوبی چی شد.
(دینا)نه خوب نیستم کوری نمیبینی پام درد میکنه.
(متین)شاید در اومده یا شکسته.
(من)میشه ببندی دهنت رو.
اییییییی پام درد میکنه.
(من)مهشاد برو ماشین رو روشن کن منم دینا رو میارم (مهشاد )باش.
(دینا)چی چی باشه تو برو ماشین رو روشن کن من خودم میام.
(مهشاد)باش.
(من)چی چی باشه تو با این پا میتونی بیای برو مهشاد .
(مهشاد)باش.
(دینا)برو بابا خودم میام.
(مهشاد )اه معرض من رفتم ماشین رو روشن کنم خودتون میدونید.
(من)برو آفرین محراب تو هم برو.
(مهساد)این کجا بیاد دیگه نمیخوام کوه جا به جا کنم.
(محراب)برو دختر غر نزن.
و با هم رفتن من هم بدون هیچ حرفی دینا رو از زمین بلند کردم و با سرعت به سمت ماشین رفتم انگار دینا از خجالت چشماش رو مهگم به هم فشار میداد رسیدم به ماشین مهشاد پشت فرمون محراب بقل دستش من دینا رو گذاشتم پشت و رو به نیکا و متین کردم و گفتم شما پشت ما بیاید متین از خدا خواسته گفت (متین)باش.
(نیکا)من با این بیام.
من بی توجه به حرفش رفتم و بقل دست دینا نشستم راه افتاد کمی بعد رسیدیم سمت بیمارستان مهشاد نگه داشت من پیاده شدم خواستم به دینا کمک کنم که گفت(دینا)خودم میام.
(من)برو بابا.
بعد از روی سندلی بلندش کردم (دینا )مارمولک لجباز .
من یک لبخند زدم و بردمش تو روی یک تخت گذاشتم که بعد از ۲۰دیقه دکتر اومد یک نگاهی به پاش کرد گفت(دکتر) پاش در اومد الان جا میندازم فردا صبح با همین پا میتونه بالا پایین بپره. من یک نفس عمیق کشیدم.
(دینا)چه خوب.
(من)چی چه خوب؟
(دینا)این که فردا میتونم بیام.
(من)اه اصلان فردا رو یادم نبود.
ولی تو حق نداری فردا بیای.
(دینا)ه تو تعیین میکنی.
(دکتر)همسرتون هستن دیگه باید تعیین کنند.
(مریم)ولی این تو...
حرفش رو قطع کردم و گفتم(من)بیا آقای دکتر هم تعیین کرد.
دکتر رفت بیرون و دینا گفت (دینا)چرا همچین میکنی ها مگه من زن توم.
(من)نه تو زن من نیستی ولی اگه میگفتی اشتباه بعد تو دردسر میفتیم تا اینجاش هم کولی تو دردسریم.
(دینا)چه دردسری؟
(من)فردا منو تو باید بریم دانشگاه جواب پس بدیم اونجوری که من ترو بغل کردم به یک نفر که ن به صد نفر باید جواب پس بدیم.
(دینا)وای هرچی میکشم از دست تو صد بار گفتم خودم میام.
(من)خوب من چیکار کنم.
مظلومانه دسته به موهام کشیدم.
بعد از کار های دینا از بیمارستان اومدیم بیرون دینا و نیکا ،مهشاد رفتن سمت خونشون من و بچه ها رفتیم سمت خونه کلی خسته شده بودم کار های بیمارستان دینا سه چهار ساعتی طول کشید وقتی رفتم خونه ساعت ۳بود (مامان)کجا بودی نگران شدم.
(من)هیچی مامان جان یکی از بچه های دانشگاه خورد زمین پاش در اومد رفتیم کمک طول کشید.
(مامان)آخه عیبی نداره مامان جان غذا خوردی (من)ن.
(مامان)باش برو لباسات رو اوز کن بیا غذا بخور.
رفتم اوتاق لباسم رو عوض کردم رفتم غذا خودم.
رفتم اتاق خیلی خسته بودم خودم رو پرت کردم رو تخت آنقدر خسته بودم که زود خوابم برد.
پارت _۶
اینم جایزه واسه حمایت هاتون
ممنون
ولی بازم حمایت 😅
ارسلان
داشتیم از کلاس می اومدیم بیرون که دختر ها جلو بودن اونجا آب ریخته بود که دیانا افتاد زمین انگاری بعد خورد زمین همهی دانشگاه داشت منفجر میشد از خنده به جوز ما ۵نفر دینا هم که داشت درد میکشید نمیدونم چرا هول شدم خیلی با عجله رفتم جلو رو به دینا گفتم (من)خوبی چی شد.
(دینا)نه خوب نیستم کوری نمیبینی پام درد میکنه.
(متین)شاید در اومده یا شکسته.
(من)میشه ببندی دهنت رو.
اییییییی پام درد میکنه.
(من)مهشاد برو ماشین رو روشن کن منم دینا رو میارم (مهشاد )باش.
(دینا)چی چی باشه تو برو ماشین رو روشن کن من خودم میام.
(مهشاد)باش.
(من)چی چی باشه تو با این پا میتونی بیای برو مهشاد .
(مهشاد)باش.
(دینا)برو بابا خودم میام.
(مهشاد )اه معرض من رفتم ماشین رو روشن کنم خودتون میدونید.
(من)برو آفرین محراب تو هم برو.
(مهساد)این کجا بیاد دیگه نمیخوام کوه جا به جا کنم.
(محراب)برو دختر غر نزن.
و با هم رفتن من هم بدون هیچ حرفی دینا رو از زمین بلند کردم و با سرعت به سمت ماشین رفتم انگار دینا از خجالت چشماش رو مهگم به هم فشار میداد رسیدم به ماشین مهشاد پشت فرمون محراب بقل دستش من دینا رو گذاشتم پشت و رو به نیکا و متین کردم و گفتم شما پشت ما بیاید متین از خدا خواسته گفت (متین)باش.
(نیکا)من با این بیام.
من بی توجه به حرفش رفتم و بقل دست دینا نشستم راه افتاد کمی بعد رسیدیم سمت بیمارستان مهشاد نگه داشت من پیاده شدم خواستم به دینا کمک کنم که گفت(دینا)خودم میام.
(من)برو بابا.
بعد از روی سندلی بلندش کردم (دینا )مارمولک لجباز .
من یک لبخند زدم و بردمش تو روی یک تخت گذاشتم که بعد از ۲۰دیقه دکتر اومد یک نگاهی به پاش کرد گفت(دکتر) پاش در اومد الان جا میندازم فردا صبح با همین پا میتونه بالا پایین بپره. من یک نفس عمیق کشیدم.
(دینا)چه خوب.
(من)چی چه خوب؟
(دینا)این که فردا میتونم بیام.
(من)اه اصلان فردا رو یادم نبود.
ولی تو حق نداری فردا بیای.
(دینا)ه تو تعیین میکنی.
(دکتر)همسرتون هستن دیگه باید تعیین کنند.
(مریم)ولی این تو...
حرفش رو قطع کردم و گفتم(من)بیا آقای دکتر هم تعیین کرد.
دکتر رفت بیرون و دینا گفت (دینا)چرا همچین میکنی ها مگه من زن توم.
(من)نه تو زن من نیستی ولی اگه میگفتی اشتباه بعد تو دردسر میفتیم تا اینجاش هم کولی تو دردسریم.
(دینا)چه دردسری؟
(من)فردا منو تو باید بریم دانشگاه جواب پس بدیم اونجوری که من ترو بغل کردم به یک نفر که ن به صد نفر باید جواب پس بدیم.
(دینا)وای هرچی میکشم از دست تو صد بار گفتم خودم میام.
(من)خوب من چیکار کنم.
مظلومانه دسته به موهام کشیدم.
بعد از کار های دینا از بیمارستان اومدیم بیرون دینا و نیکا ،مهشاد رفتن سمت خونشون من و بچه ها رفتیم سمت خونه کلی خسته شده بودم کار های بیمارستان دینا سه چهار ساعتی طول کشید وقتی رفتم خونه ساعت ۳بود (مامان)کجا بودی نگران شدم.
(من)هیچی مامان جان یکی از بچه های دانشگاه خورد زمین پاش در اومد رفتیم کمک طول کشید.
(مامان)آخه عیبی نداره مامان جان غذا خوردی (من)ن.
(مامان)باش برو لباسات رو اوز کن بیا غذا بخور.
رفتم اوتاق لباسم رو عوض کردم رفتم غذا خودم.
رفتم اتاق خیلی خسته بودم خودم رو پرت کردم رو تخت آنقدر خسته بودم که زود خوابم برد.
پارت _۶
اینم جایزه واسه حمایت هاتون
ممنون
ولی بازم حمایت 😅
۷.۵k
۰۴ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.