Part (5)
Part (5)
وقتی رسیدن هیونجین به فلیکس گفت
_ بیبی برو برام ی قهوه بیار
+ ببین هیونجین من قراره برای تو باشم نه اینکه مثل خدمتکارا برات کار کنم
_ گفتم برووووو (با دادد)
_ هی جوجه تو هم برو کنار چانگبین بشین
& با...شه
فلیکس بعد از چند دقیقه قهوه رو آورد
+ بیا اینم قهوه ات
_ چرا انقدر دیر کردی بیبی
+ شلوغ بود
_ بیا بشین اینجا
+ اوفف باشه
بعد از چند روز هیونجین رفته بود با فلیکس زندگی کنه و فلیکس از این وضعی داشت اصلا خوشحال نبود ولی بر عکس فلیکس هیونجین از این وضع خیلی راضی بود .
ی شب هیونجین فلیکس رو برد طبقه بالا توی اتاق اون رو انداخت تخت و لباساش رو در آورد فلیکس که میدونست هیونجین میخواد چکار کنه باید هر طوری میتونست جلوش رو بگیره
_ خب بیبی بهتره با من همکاری کنی
+ اوفففف نوچ
_ حالا میبینم بیبی
هیونجین دست به کار شد و مستقیم سراغ اون قسمت برن فلیکس رفت و شروع به کردنش کرد
+ آییییی تو رو خدا بس کن هیونجین بس کن
_ نمیشه باید صبر کنی
بعد از چند دقیقه هیونجین بس کرد و دید که فلیکس از حال رفته و روی تخت بی حاله رفت کنارش دراز کشید و گفت شرمنده بیبی اما باید این کار رو میکردم
فلیکس که از این کار اون قدرا هم بدش نیومد با بی حالی گفت
+ اشکال نداره اما دفعه آخرت باشه
_ نمیتونم قول بدم ( با نیشخند )
وبعد هیونجین بوسه ای روی لبای فلیکس کاشت
و هر دو روی تخت به خواب رفتن
وقتی رسیدن هیونجین به فلیکس گفت
_ بیبی برو برام ی قهوه بیار
+ ببین هیونجین من قراره برای تو باشم نه اینکه مثل خدمتکارا برات کار کنم
_ گفتم برووووو (با دادد)
_ هی جوجه تو هم برو کنار چانگبین بشین
& با...شه
فلیکس بعد از چند دقیقه قهوه رو آورد
+ بیا اینم قهوه ات
_ چرا انقدر دیر کردی بیبی
+ شلوغ بود
_ بیا بشین اینجا
+ اوفف باشه
بعد از چند روز هیونجین رفته بود با فلیکس زندگی کنه و فلیکس از این وضعی داشت اصلا خوشحال نبود ولی بر عکس فلیکس هیونجین از این وضع خیلی راضی بود .
ی شب هیونجین فلیکس رو برد طبقه بالا توی اتاق اون رو انداخت تخت و لباساش رو در آورد فلیکس که میدونست هیونجین میخواد چکار کنه باید هر طوری میتونست جلوش رو بگیره
_ خب بیبی بهتره با من همکاری کنی
+ اوفففف نوچ
_ حالا میبینم بیبی
هیونجین دست به کار شد و مستقیم سراغ اون قسمت برن فلیکس رفت و شروع به کردنش کرد
+ آییییی تو رو خدا بس کن هیونجین بس کن
_ نمیشه باید صبر کنی
بعد از چند دقیقه هیونجین بس کرد و دید که فلیکس از حال رفته و روی تخت بی حاله رفت کنارش دراز کشید و گفت شرمنده بیبی اما باید این کار رو میکردم
فلیکس که از این کار اون قدرا هم بدش نیومد با بی حالی گفت
+ اشکال نداره اما دفعه آخرت باشه
_ نمیتونم قول بدم ( با نیشخند )
وبعد هیونجین بوسه ای روی لبای فلیکس کاشت
و هر دو روی تخت به خواب رفتن
۴.۹k
۲۵ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.