همچون تو...
اسمانی یکرنگ،هر جای دنیا کِ باشی...
بگذارید از گیاه بامبوی ایتانی بگویم....خوانده بودم...جای گیاه بامبو را کِ عوض کنی،دیگر رشد نمیکند!
بزرگ نمیشود!
پژمرده میشود و میمیرد!
حال چرا!؟
میگویند زیرا کع ریشهاش را همانجای قبلی جا میگذارد،دل آدمیزاد کع دیگر کمتر از یک گیاه نیس...
گاهی ریشهاش جا میماند....
در دلی،لبخندی،آغوشی،هر چقدر هم کِ دور باشِ...
هر چقدر هم کِ برابرند....
هر قدر کِ بردی...
تو...
باز همانی! مگر اینکع.....جملهی((متهم به صحنهی جرم باز میگردد)) راست باشد! تو همانی...مگر ریشهات را بزنی!بمیری....وباز همچو فانوس باز متولد شوی!تو همانی.....مگر کسی بیاید کع شوری در زندگیت بپا کند! هیچ کس نمیتواند شما را بیشتر از کسی کع برای شما گریه کردع است دوست داشته باشع! آن کس تو میشوی و تو او دیگر تفاوتی وجود ندارد....
هر دو در دنیای خود گم شدهاید....
هر دو در روح خود گم شدهاید هر دو.....
دیگر یک روح در دو بدن هستید!مگر تو همان باشی....
یا اگر عاشق باشد....همچون تو....آنوقت دیگر تو همانی نیستی تو اونی و او تو صبر هم نمی تواند مانع این تغییر شود! چشمها چیزی نمی فهمند! به وقت دلتنگی ابر میشود...میبارند... به قول حمید ممدرضایی!سپر...چشمها گوهرند!
با او کِباشی دیگر فرقی نمی کند،سر قلعی،کوهی زندگی کنی یا در پاریس فرانسه!
همچو او کِ باشی دیگر فرقی نمی کند بیمار باشی یا سالم،بیدار باشی یا خفته،
اگر او شوی....
خندههایت مثل خندههایش میشود،صدایت مثل صدای او میشود،چشمانت مثل چشمان او میشود،ترانههایت مثل نرانههایش میشود،
و تو مست و مستانهی رقص هوای اینکه او تویی و تو اویی...
اما...
بگذارید از گیاه بامبوی ایتانی بگویم....خوانده بودم...جای گیاه بامبو را کِ عوض کنی،دیگر رشد نمیکند!
بزرگ نمیشود!
پژمرده میشود و میمیرد!
حال چرا!؟
میگویند زیرا کع ریشهاش را همانجای قبلی جا میگذارد،دل آدمیزاد کع دیگر کمتر از یک گیاه نیس...
گاهی ریشهاش جا میماند....
در دلی،لبخندی،آغوشی،هر چقدر هم کِ دور باشِ...
هر چقدر هم کِ برابرند....
هر قدر کِ بردی...
تو...
باز همانی! مگر اینکع.....جملهی((متهم به صحنهی جرم باز میگردد)) راست باشد! تو همانی...مگر ریشهات را بزنی!بمیری....وباز همچو فانوس باز متولد شوی!تو همانی.....مگر کسی بیاید کع شوری در زندگیت بپا کند! هیچ کس نمیتواند شما را بیشتر از کسی کع برای شما گریه کردع است دوست داشته باشع! آن کس تو میشوی و تو او دیگر تفاوتی وجود ندارد....
هر دو در دنیای خود گم شدهاید....
هر دو در روح خود گم شدهاید هر دو.....
دیگر یک روح در دو بدن هستید!مگر تو همان باشی....
یا اگر عاشق باشد....همچون تو....آنوقت دیگر تو همانی نیستی تو اونی و او تو صبر هم نمی تواند مانع این تغییر شود! چشمها چیزی نمی فهمند! به وقت دلتنگی ابر میشود...میبارند... به قول حمید ممدرضایی!سپر...چشمها گوهرند!
با او کِباشی دیگر فرقی نمی کند،سر قلعی،کوهی زندگی کنی یا در پاریس فرانسه!
همچو او کِ باشی دیگر فرقی نمی کند بیمار باشی یا سالم،بیدار باشی یا خفته،
اگر او شوی....
خندههایت مثل خندههایش میشود،صدایت مثل صدای او میشود،چشمانت مثل چشمان او میشود،ترانههایت مثل نرانههایش میشود،
و تو مست و مستانهی رقص هوای اینکه او تویی و تو اویی...
اما...
۱.۷k
۲۴ اردیبهشت ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.