«شبه آخر »
«شبه آخر »
از نظر آنیا
داشتم از پیش پسر دوم میرفتم که پان لیز خوردو
آنیا : پسر دوم لطفاً ولم نکن
دامیان: مگه دیوونم
دامیان آنیا رو میکشونه بالا و آنیا خودش رو پرت میده بقل دامیان
آنیا با گریه : ببخشید من خیلی دست و پاچلفتیم
دامیان باصورت سرخ دستش رو میکشونه رو موهای آنیا
دامیان : ااروم باش
آنیا یک دفع به خودش میاد و از بقل دامیان میاد بیرون
آنیا : لطفاً درمورد این موضوع به کسی چیزی نگو
آنیا سریع میره و دامیان دست میزاره رو قلبش و دوباره همون اتفاق میافته
فردا صبح
بکی : آنیا آنیا بیدار شو
آنیا : ولم کن بزار بخوابم
بعد از بیدار شدن آنیا و حاضر شدن
آنیا بکی درحال قدم زدن
بکی : راستی آنیا از یکی از دوستام شنیدم که امشب یه پارتی میگیرن
آنیا : پارتی ؟
بکی : اره میای دیگه !
آنیا : نمیدونم فکر نکنم « به خاطر غذیه دیشب هنوز حالم خرابه »
بکی : ترو خداااا
آنیا : « شاید تونستم با پسر دوم نزددوست شم» باشه ولی اگه حوصله نداشتم بر میگردم
بکی : حله❤️
شب توی پارتی
بکی : آنیا بیا بریم برقصیم
آنیا : من رقص بلد نیستم
بکی : بیا بابا
بکی دست آنیا رو میگیره و باهم میرن میرقصن
بعد از چند ساعت
بکی میبینه که آنیا بی حوصله شده وداره کم کم خوابش میبره
بکی : « اه من آنیا رو آوردم تو پارتی که به دامیان نزدیک شه بعد حالا نگاش کن باید یه کاری کنم »
بکی میره به کاتالیا نقشش رو میگه
کاتالیا = دوست بکی
کاتالیا : دامیان
دامیان : چته
کاتالیا : میگم تو اون دختر مو صورتی رو دوست داری
دامیان : معلومه که نه
کاتالیا: آها پس هیچی
دامیان : صبر کن اتفاقی افتاده
کاتالیا : نه فقط میخواستم بهت بگم که یه پسری داشت مخش رو میزد که ببرتش لبه پل
کنار رود خونه
دامیان : چییی
دامیان سریع میدویه سمت پل
از زبان نویسنده
کاتالیا همین کاری که با دامیان کرد با آنیا هم انجام داد و آنیا هم دویید سمت پل
و آنیا و دامیان بهم بر خورد میکنن
آنیا : « پس اون دختر کجاست »
دامیان : « پس اون پسر کجاست »
دامیان و آنیا : تو اینجا چیکار میکنی
و باهم میخندن 😂
آنیا : ام .... من برم ببخشید
دامیان : « دیگه نمیتونم باید بهش بگم »
دامیان دست آنیا رو میگیره
آنیا : چیزی میخوای بگی
دامیان : ام .. یادته دیشب بهم یه راضی گفتی منم میخوام یه راضی بهت بگم
من ... من ... « بهش باید بگم » من دوست دارم
آنیا یک دفع سرخ میشه
دامیان : میدونم میخوای چی بگی من خیلی رو مخت رفتم و عضیتت کردم اما غلبم روز اولی که دیدمت یه چیز دیگه بهم گفت
آنیا : میخوام یه راضه دیگه بهت بگم
من .. منم دوست دارم
و دامیان به آنیا نزدیک میشه و همدیگه رو بوس میکنن
بکی هم پشت بوته ها تمام صحنت رو دید
بکی : بلخره 🥺
منتظر فصل بعد باشید
فردا حتما ۲ پارت از فصل ۲ میزارم
از نظر آنیا
داشتم از پیش پسر دوم میرفتم که پان لیز خوردو
آنیا : پسر دوم لطفاً ولم نکن
دامیان: مگه دیوونم
دامیان آنیا رو میکشونه بالا و آنیا خودش رو پرت میده بقل دامیان
آنیا با گریه : ببخشید من خیلی دست و پاچلفتیم
دامیان باصورت سرخ دستش رو میکشونه رو موهای آنیا
دامیان : ااروم باش
آنیا یک دفع به خودش میاد و از بقل دامیان میاد بیرون
آنیا : لطفاً درمورد این موضوع به کسی چیزی نگو
آنیا سریع میره و دامیان دست میزاره رو قلبش و دوباره همون اتفاق میافته
فردا صبح
بکی : آنیا آنیا بیدار شو
آنیا : ولم کن بزار بخوابم
بعد از بیدار شدن آنیا و حاضر شدن
آنیا بکی درحال قدم زدن
بکی : راستی آنیا از یکی از دوستام شنیدم که امشب یه پارتی میگیرن
آنیا : پارتی ؟
بکی : اره میای دیگه !
آنیا : نمیدونم فکر نکنم « به خاطر غذیه دیشب هنوز حالم خرابه »
بکی : ترو خداااا
آنیا : « شاید تونستم با پسر دوم نزددوست شم» باشه ولی اگه حوصله نداشتم بر میگردم
بکی : حله❤️
شب توی پارتی
بکی : آنیا بیا بریم برقصیم
آنیا : من رقص بلد نیستم
بکی : بیا بابا
بکی دست آنیا رو میگیره و باهم میرن میرقصن
بعد از چند ساعت
بکی میبینه که آنیا بی حوصله شده وداره کم کم خوابش میبره
بکی : « اه من آنیا رو آوردم تو پارتی که به دامیان نزدیک شه بعد حالا نگاش کن باید یه کاری کنم »
بکی میره به کاتالیا نقشش رو میگه
کاتالیا = دوست بکی
کاتالیا : دامیان
دامیان : چته
کاتالیا : میگم تو اون دختر مو صورتی رو دوست داری
دامیان : معلومه که نه
کاتالیا: آها پس هیچی
دامیان : صبر کن اتفاقی افتاده
کاتالیا : نه فقط میخواستم بهت بگم که یه پسری داشت مخش رو میزد که ببرتش لبه پل
کنار رود خونه
دامیان : چییی
دامیان سریع میدویه سمت پل
از زبان نویسنده
کاتالیا همین کاری که با دامیان کرد با آنیا هم انجام داد و آنیا هم دویید سمت پل
و آنیا و دامیان بهم بر خورد میکنن
آنیا : « پس اون دختر کجاست »
دامیان : « پس اون پسر کجاست »
دامیان و آنیا : تو اینجا چیکار میکنی
و باهم میخندن 😂
آنیا : ام .... من برم ببخشید
دامیان : « دیگه نمیتونم باید بهش بگم »
دامیان دست آنیا رو میگیره
آنیا : چیزی میخوای بگی
دامیان : ام .. یادته دیشب بهم یه راضی گفتی منم میخوام یه راضی بهت بگم
من ... من ... « بهش باید بگم » من دوست دارم
آنیا یک دفع سرخ میشه
دامیان : میدونم میخوای چی بگی من خیلی رو مخت رفتم و عضیتت کردم اما غلبم روز اولی که دیدمت یه چیز دیگه بهم گفت
آنیا : میخوام یه راضه دیگه بهت بگم
من .. منم دوست دارم
و دامیان به آنیا نزدیک میشه و همدیگه رو بوس میکنن
بکی هم پشت بوته ها تمام صحنت رو دید
بکی : بلخره 🥺
منتظر فصل بعد باشید
فردا حتما ۲ پارت از فصل ۲ میزارم
۸۰۰
۰۹ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.