←بانی کوچولوی من→
←بانی کوچولوی من→
𝐓𝐚𝐞𝐤𝗼𝗼𝐤
𝐏𝐚𝐫𝐭:𝟼
دیگه نتونست طاقت بیاره،بی اختیار از روی صندلی بلندشد و به بیرون کلاس رفت
خانم جئون واقعا عصبی شده بود،اون یه زن خودخواه بود.
دوست داشت همه چیز طبق خواسته ی اون پیش بره.
اما بچه ها تخس تر از هرچیزی بودن!!
بادی که در حیاط مدرسه میوزید تنش رو به لرزه می آورد باعث میشد بخاطر لباس کمی که تنش بود سردش بشه.
ولی با این حال با چشمای لرزون و نگرانش در همه ی اطراف حیاط دنبال جئون بود
که در پشت بوته ها صدایی شنید که داشت نا**له میکرد
با تردید جلو رفت که با جسم بیحال و بیجون جئون مواجه شد
تنها کلمه ای که از لب هایش خارج میشد این بود[حالمبده کمکم کن] به سمتش رفت و کولش کرد
با عجله به درمانگاه مدرسه رفت،پزشک اونجا دختر عموش بود
دختر مهربون و ساکتی بود،دقت خیلی زیادی تو کاراش داشت
گذاشدتش رو تخت درمانگاه و منتظر پزشک کیم شد
_ته میشه بری بیرون؟
با سرش حرفشو قبول کرد و رفت بیرون.
همونطور که رو صندلی های راه رو نشسته بود،با شلاق هایی که بارون به زمین میزد سردرد گرفته بود.
بارون شدت گرفته بود و این بد بود،چجوری میخواست برگرده؟
کوک چی؟ همینطور از خودش سوال میپرسید
دختر عموش از اتاق اومد بیرون که نگاهش افتاد بهش
_حالش خوبه؟
ماسکش رو درآورد و گوشیشو گرفت تو دستش و گفت
_معلومه! فقط بخاطر اینکه چیزی نخورده بود،معدش اذیتش کرده بود
ادامه داد
_دارو هایی که برات میفرستم رو براش بگیر!
باشه ای زیر لب گفت و به داخل اتاق رفت
نگاه جونگکوک افتاد بهش.
_ممنونم ازت
پوزخندی زد و گفت
_باید جبرانش کنی!
کوک از این حرف پسر روبه روش تعجب کرد،اخم هاش در هم رفت
_الان جدی؟
با خنده های عصبی اینو گفت و به پسر خیره شد....ادامه دارد
بخاطر تاخیر زیاد متاسفم:)🫶🏻🥲
𝐓𝐚𝐞𝐤𝗼𝗼𝐤
𝐏𝐚𝐫𝐭:𝟼
دیگه نتونست طاقت بیاره،بی اختیار از روی صندلی بلندشد و به بیرون کلاس رفت
خانم جئون واقعا عصبی شده بود،اون یه زن خودخواه بود.
دوست داشت همه چیز طبق خواسته ی اون پیش بره.
اما بچه ها تخس تر از هرچیزی بودن!!
بادی که در حیاط مدرسه میوزید تنش رو به لرزه می آورد باعث میشد بخاطر لباس کمی که تنش بود سردش بشه.
ولی با این حال با چشمای لرزون و نگرانش در همه ی اطراف حیاط دنبال جئون بود
که در پشت بوته ها صدایی شنید که داشت نا**له میکرد
با تردید جلو رفت که با جسم بیحال و بیجون جئون مواجه شد
تنها کلمه ای که از لب هایش خارج میشد این بود[حالمبده کمکم کن] به سمتش رفت و کولش کرد
با عجله به درمانگاه مدرسه رفت،پزشک اونجا دختر عموش بود
دختر مهربون و ساکتی بود،دقت خیلی زیادی تو کاراش داشت
گذاشدتش رو تخت درمانگاه و منتظر پزشک کیم شد
_ته میشه بری بیرون؟
با سرش حرفشو قبول کرد و رفت بیرون.
همونطور که رو صندلی های راه رو نشسته بود،با شلاق هایی که بارون به زمین میزد سردرد گرفته بود.
بارون شدت گرفته بود و این بد بود،چجوری میخواست برگرده؟
کوک چی؟ همینطور از خودش سوال میپرسید
دختر عموش از اتاق اومد بیرون که نگاهش افتاد بهش
_حالش خوبه؟
ماسکش رو درآورد و گوشیشو گرفت تو دستش و گفت
_معلومه! فقط بخاطر اینکه چیزی نخورده بود،معدش اذیتش کرده بود
ادامه داد
_دارو هایی که برات میفرستم رو براش بگیر!
باشه ای زیر لب گفت و به داخل اتاق رفت
نگاه جونگکوک افتاد بهش.
_ممنونم ازت
پوزخندی زد و گفت
_باید جبرانش کنی!
کوک از این حرف پسر روبه روش تعجب کرد،اخم هاش در هم رفت
_الان جدی؟
با خنده های عصبی اینو گفت و به پسر خیره شد....ادامه دارد
بخاطر تاخیر زیاد متاسفم:)🫶🏻🥲
۳.۰k
۰۶ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.