p¹⁶💍🪶
جورج « تو پاتو از اون ساختمون کوفتی بیرون میزاری جانگ کاترین ! دارم برات
تهیونگ « نمیشه جلوشو گرفت؟
فرمانده « نه....
تهیونگ « لعنتی
کاترین « اسلحه ام رو مسلح کردم و حرکت کردیم! وقتی به محل مورد نظر رسیدم صدای خنده و هر هر کرکر باند سیاه به گوش میرسید... پاورچین پاورچین خودم رو به ورودی سالن رسوندم و نشونه گیری کردم... اولین نگهبان در بی سر و صدا روی زمین اوفتاد... همین طوری تک به تک مراقب ها رو زدم و وارد سالن شدم... قاتل روانی روی مبل قرمز مخملی اونجا لم داده بود و غذا میخورد! اچا ترسیده یه گوشه، نشسته بود و اشک میریخت... با دیدن آچا توی اون موقعیت خونم به جوش اومد... اسلحه رو تنظیم کردم و گفتم
کاترین « جونگ سوک میتونی پشتیبانی کنی؟ الان توی سالن اصلی ام
راوی « کاترین مهارت خوبی توی فرماندهی داشت... با اینکه بچه ها همه مخالف بودن اما با هماهنگی کامل کارشون رو انجام میدادن... جونگ سوک و کاترین وارد عمل شدن و حمله رو آغاز کردن... با پراکندگی افراد باند کاترین از فرصت استفاده کرد و رفت پیش اچا... اونو بغل کرد و با انداختن یه دود سیاه راه فرارشون رو باز کرد.. افراد قاتل روانی با سر و صدا دنبال اونا میشگتن و کاترین توی اون دود و شلوغی به خوبی صدای داد و بیداد رئیس رو میشنید... بی سیمش رو برداشت و گفت
کاترین « جوری ..لونا چی شد؟
جوری « پاک سازی شد...
کاترین « جورج ساختمان پاک سازی شده... میتونید حمله مستقیم رو آغاز کنید
جورج « حالت خوبه؟ دختر دادستان چی؟
کاترین « هر دو خوبیم... آممم آچا الان جامون امنه خوب؟ میتونی با بابا صحبت کنی؟
آچا « اوم... بابایی صدامو میشنوی؟
تهیونگ « آچا؟ خودتی عزیزم؟ حالت خوبه؟ زخمی نشدی؟ منو ببخش که مراقبت نبودم...
آچا « اینو نگو بابایی... تو بهم گفتی خطرناکه و نرم...
جوری « ببخشید میشه مکالمه رو کوتاه کنید... اخه هنوز خارج نشدن و خطرناکه
تهیونگ « خیلی خب باشه
کاترین « بی سیم رو به حالت اولیه بر گردوندم و آچا رو محکم تر توی بغلم گرفتم... خوشحال بودم... خیلی خوشحال... حالت خوبه اچا؟
آچا « اره... آبی
کاترین « جانم
اچا « از دستم ناراحت نیستی؟ اخه من دیشب بد باهات حرف زدم... منو میبخشی؟ من خیلی دوست دارم... صبح که بیدار شدم و دیدم نیستی خیلی غصه خوردم...
کاترین « نگران نباش وروجک... مگه میتونم از دستت ناراحت بشم؟
جورج « کاترین صدامو داری؟
کاترین « اره چی شده؟
جورج « همه گروگان ها سالمن... افراد باند هم دستگیر کردیم... شما کجایین؟
کاترین « ما..
راوی « با سوزشی که حس کرد نفسش بند اومد و روی دو زانو به زمین اوفتاد... صدای نگران آچا... جورج... جوری و بچه ها رو میشنید اما توان جواب دادن نداشت... فقط به یه چیز فکر میکرد! جون آچا!
تهیونگ « نمیشه جلوشو گرفت؟
فرمانده « نه....
تهیونگ « لعنتی
کاترین « اسلحه ام رو مسلح کردم و حرکت کردیم! وقتی به محل مورد نظر رسیدم صدای خنده و هر هر کرکر باند سیاه به گوش میرسید... پاورچین پاورچین خودم رو به ورودی سالن رسوندم و نشونه گیری کردم... اولین نگهبان در بی سر و صدا روی زمین اوفتاد... همین طوری تک به تک مراقب ها رو زدم و وارد سالن شدم... قاتل روانی روی مبل قرمز مخملی اونجا لم داده بود و غذا میخورد! اچا ترسیده یه گوشه، نشسته بود و اشک میریخت... با دیدن آچا توی اون موقعیت خونم به جوش اومد... اسلحه رو تنظیم کردم و گفتم
کاترین « جونگ سوک میتونی پشتیبانی کنی؟ الان توی سالن اصلی ام
راوی « کاترین مهارت خوبی توی فرماندهی داشت... با اینکه بچه ها همه مخالف بودن اما با هماهنگی کامل کارشون رو انجام میدادن... جونگ سوک و کاترین وارد عمل شدن و حمله رو آغاز کردن... با پراکندگی افراد باند کاترین از فرصت استفاده کرد و رفت پیش اچا... اونو بغل کرد و با انداختن یه دود سیاه راه فرارشون رو باز کرد.. افراد قاتل روانی با سر و صدا دنبال اونا میشگتن و کاترین توی اون دود و شلوغی به خوبی صدای داد و بیداد رئیس رو میشنید... بی سیمش رو برداشت و گفت
کاترین « جوری ..لونا چی شد؟
جوری « پاک سازی شد...
کاترین « جورج ساختمان پاک سازی شده... میتونید حمله مستقیم رو آغاز کنید
جورج « حالت خوبه؟ دختر دادستان چی؟
کاترین « هر دو خوبیم... آممم آچا الان جامون امنه خوب؟ میتونی با بابا صحبت کنی؟
آچا « اوم... بابایی صدامو میشنوی؟
تهیونگ « آچا؟ خودتی عزیزم؟ حالت خوبه؟ زخمی نشدی؟ منو ببخش که مراقبت نبودم...
آچا « اینو نگو بابایی... تو بهم گفتی خطرناکه و نرم...
جوری « ببخشید میشه مکالمه رو کوتاه کنید... اخه هنوز خارج نشدن و خطرناکه
تهیونگ « خیلی خب باشه
کاترین « بی سیم رو به حالت اولیه بر گردوندم و آچا رو محکم تر توی بغلم گرفتم... خوشحال بودم... خیلی خوشحال... حالت خوبه اچا؟
آچا « اره... آبی
کاترین « جانم
اچا « از دستم ناراحت نیستی؟ اخه من دیشب بد باهات حرف زدم... منو میبخشی؟ من خیلی دوست دارم... صبح که بیدار شدم و دیدم نیستی خیلی غصه خوردم...
کاترین « نگران نباش وروجک... مگه میتونم از دستت ناراحت بشم؟
جورج « کاترین صدامو داری؟
کاترین « اره چی شده؟
جورج « همه گروگان ها سالمن... افراد باند هم دستگیر کردیم... شما کجایین؟
کاترین « ما..
راوی « با سوزشی که حس کرد نفسش بند اومد و روی دو زانو به زمین اوفتاد... صدای نگران آچا... جورج... جوری و بچه ها رو میشنید اما توان جواب دادن نداشت... فقط به یه چیز فکر میکرد! جون آچا!
۲۱۲.۶k
۲۶ شهریور ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۸۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.