رمان ارباب من پارت: ۴
ماشین جلوی در خونه ای متوقف شد که با دیدن عظمتش گفتم:
_ اع اینجا دوبرابر خونه ی ماست!
_ قشنگه؟
_ خیلی
_ دوست داری اینجا زندگی کنیم؟
انقدر سریع به سمتش برگشتم که اسخون گردنم صدا داد!
با دستم گردنم رو گرفتم و گفتم:
_ نگو که قراره اینجا زندگی کنیم؟
_ چرا؟ خوشت نیومد؟
_ اینجا محشره، باورم نمیشه
_ باورت بشه
_ شوخی که نمیکنی اشکان؟
_ من با تو شوخی دارم مگه عشقم؟
اون آقایی که پشت فرمون نشسته بود پوزخندی زد و گفت:
_ به نظرم دیگه بسه
اشکان بلند خندید و گفت:
_ این آخریش بود دیگه
_ گندت بزنن، از اول راه تا الان حالمون رو خراب کردی!
_ اصول کارم اینه
با تعجب به جفتشون نگاه کردم و گفتم:
_ چیشده؟
هیچکدوم بهم جوابی ندادن و راننده بعد از باز شدن کاملِ در، ماشین رو به داخل اون عمارت بزرگ برد.
وقتی پارک کرد از ماشین پیاده شدم و با دقت به اطراف نگاه کردم.
داخلش از بیرونش هم قشنگ تر بود و همین من رو به وجد آورده بود!
سمت چپ پر از درخت بود و سمت راست دوتا آلاچیق و یه خونه ی سگ که از داخلش صدای واق واق سگ هم میومد، وجود داشت.
وسطش هم یه محلی بود برای عبور افراد و ماشین ها و دقیقا روبروش در سالن وجود داشت.
درکل عمارت خیلی بزرگ و زیبایی بود و هنوز باورم نمیشد که قراره اینجا زندگی کنیم!
اشکان بدون اینکه چیزی بگه، به سمت در سالن رفت و بین راه بدون اینکه برگرده گفت:
_ سالار خودت درستش کن
_ حله
با تعجب اشکان رو صدا زدم و ازش پرسیدم که کجا میره ولی هیچ توجهی بهم نکرد و وارد سالنی که روبرومون بود، شد.
خواستم دنبالش برم که از پشت به شدت کشیده بودم!
سعی کردم کتفم رو از دست اون آقایی که کمک راننده بود جدا کنم و گفتم:
_ ولم کن، این چه کاریه که میکنی؟
وقتی دیدم هیج توجهی بهم نمیکنه، به سمت عقب برگشتم و داد زدم:
_ اشکان؟ اشکان کجا رفتی؟ اشکان؟
_ اع اینجا دوبرابر خونه ی ماست!
_ قشنگه؟
_ خیلی
_ دوست داری اینجا زندگی کنیم؟
انقدر سریع به سمتش برگشتم که اسخون گردنم صدا داد!
با دستم گردنم رو گرفتم و گفتم:
_ نگو که قراره اینجا زندگی کنیم؟
_ چرا؟ خوشت نیومد؟
_ اینجا محشره، باورم نمیشه
_ باورت بشه
_ شوخی که نمیکنی اشکان؟
_ من با تو شوخی دارم مگه عشقم؟
اون آقایی که پشت فرمون نشسته بود پوزخندی زد و گفت:
_ به نظرم دیگه بسه
اشکان بلند خندید و گفت:
_ این آخریش بود دیگه
_ گندت بزنن، از اول راه تا الان حالمون رو خراب کردی!
_ اصول کارم اینه
با تعجب به جفتشون نگاه کردم و گفتم:
_ چیشده؟
هیچکدوم بهم جوابی ندادن و راننده بعد از باز شدن کاملِ در، ماشین رو به داخل اون عمارت بزرگ برد.
وقتی پارک کرد از ماشین پیاده شدم و با دقت به اطراف نگاه کردم.
داخلش از بیرونش هم قشنگ تر بود و همین من رو به وجد آورده بود!
سمت چپ پر از درخت بود و سمت راست دوتا آلاچیق و یه خونه ی سگ که از داخلش صدای واق واق سگ هم میومد، وجود داشت.
وسطش هم یه محلی بود برای عبور افراد و ماشین ها و دقیقا روبروش در سالن وجود داشت.
درکل عمارت خیلی بزرگ و زیبایی بود و هنوز باورم نمیشد که قراره اینجا زندگی کنیم!
اشکان بدون اینکه چیزی بگه، به سمت در سالن رفت و بین راه بدون اینکه برگرده گفت:
_ سالار خودت درستش کن
_ حله
با تعجب اشکان رو صدا زدم و ازش پرسیدم که کجا میره ولی هیچ توجهی بهم نکرد و وارد سالنی که روبرومون بود، شد.
خواستم دنبالش برم که از پشت به شدت کشیده بودم!
سعی کردم کتفم رو از دست اون آقایی که کمک راننده بود جدا کنم و گفتم:
_ ولم کن، این چه کاریه که میکنی؟
وقتی دیدم هیج توجهی بهم نمیکنه، به سمت عقب برگشتم و داد زدم:
_ اشکان؟ اشکان کجا رفتی؟ اشکان؟
۸.۳k
۱۲ اسفند ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.