پارت 9
بابا از این سوال ناگهانی که الکس پرسید تعجب کرد با مکث گفت : آره ولی یکی از نوادگانش زیر قرض گیر میکنه و پولا رو به فنا میده اگر میخوای بیشتر بدونی خب از بابا بزرگت بپرس
با خنده شیطانی گفتم : مرسی
- هی چرا این سوال رو پرسیدی؟
- خب راستش... اینم از ماجرا
- خوب بزن زنگو
- آخه شمارشو ندارم
- من الان از دفتر تلفن مامان برات میارم
- ببین منو... خبرم کنیها
- باش به شرطی که تو هم منو خبر کنی
_ باشه
کنار تلفن: شماره گیری:
الو....
- بله بفرمایید
- سلام بابا بزرگ من ابیگل هستم
- چه خبر نوه گلم؟
- سلامتی راستی بابا بزرگ الکس میگه که.... آره دیگه اینطوری شده
- هی.... خوب راستش داستان پیچیدهای هست
- زمانی که من بچه بودم هر وقت خونه بابابزرگم میرفتم بعد بازی باید طاقچه را تمیز میکردم فقط و فقط من باید طاقچه اتاق بابابزرگم رو تمیز میکردم حتی زمانی که مرد و همه داشتن خیراتش رو پخش میکردند من باید طاقچه رو تمیز میکردم چون وصیتش بود منم بدجور عصبانی شدم و یکی از کتابا رو برداشتم پرت کردم سمت طاقچه سرمو که بالا آوردم دیدم دیوار حالت اینکه در مخفی باشه تو رفته منم در رو باز کردم یه پله مخفی بود که به اتاقی میرسید که من تا حالا توی زیرزمین ندیده داخل اتاق روی میز یه لیوان نوشیدنی کهنه خود و خودکار و کاغذ و چهار تا کتاب بود خیلی سخت بود که مخفیانه به اون اتاق برم حتی یک بار هم نزدیک بود لو برم و بالاخره چیزی که نباید اتفاق میافتاد ... افتاد خواهرم فهمید و من مجبور شدم ماجرا رو براش تعریف کنم
- منظورتون عمه کاترین هست؟
- آره... عمه کاترین دو سال از من بزرگتر بود و من فقط ۱۱ سالم بود میدونست ترسیدم از اینکه این بار سنگین رو دوشمه و میدونست نمیدونم چیکار کنم برای همین به من گفت تو هر زمان و هر جایی میتونی به خواهرت اطمینان کنی این شد که با هم شروع به خواندن کتابها کردیم توی هر کدوم از کتابها سرگذشت هر کسی رو گفته بود یعنی جد قبلتر از ما که چطوری کتابها رو پیدا کردند و کشفیات و تجربیاتشون هم توش بود و اما قدیمیترین کتاب... نمیدونم تا حالا دقت کردید چقدر بدشانس هستیم ولی منشا همه این بدشانسیها از زندگینامه نویسنده اولین کتاب بود یعنی چارلز مگنوسن سانچز
با خنده شیطانی گفتم : مرسی
- هی چرا این سوال رو پرسیدی؟
- خب راستش... اینم از ماجرا
- خوب بزن زنگو
- آخه شمارشو ندارم
- من الان از دفتر تلفن مامان برات میارم
- ببین منو... خبرم کنیها
- باش به شرطی که تو هم منو خبر کنی
_ باشه
کنار تلفن: شماره گیری:
الو....
- بله بفرمایید
- سلام بابا بزرگ من ابیگل هستم
- چه خبر نوه گلم؟
- سلامتی راستی بابا بزرگ الکس میگه که.... آره دیگه اینطوری شده
- هی.... خوب راستش داستان پیچیدهای هست
- زمانی که من بچه بودم هر وقت خونه بابابزرگم میرفتم بعد بازی باید طاقچه را تمیز میکردم فقط و فقط من باید طاقچه اتاق بابابزرگم رو تمیز میکردم حتی زمانی که مرد و همه داشتن خیراتش رو پخش میکردند من باید طاقچه رو تمیز میکردم چون وصیتش بود منم بدجور عصبانی شدم و یکی از کتابا رو برداشتم پرت کردم سمت طاقچه سرمو که بالا آوردم دیدم دیوار حالت اینکه در مخفی باشه تو رفته منم در رو باز کردم یه پله مخفی بود که به اتاقی میرسید که من تا حالا توی زیرزمین ندیده داخل اتاق روی میز یه لیوان نوشیدنی کهنه خود و خودکار و کاغذ و چهار تا کتاب بود خیلی سخت بود که مخفیانه به اون اتاق برم حتی یک بار هم نزدیک بود لو برم و بالاخره چیزی که نباید اتفاق میافتاد ... افتاد خواهرم فهمید و من مجبور شدم ماجرا رو براش تعریف کنم
- منظورتون عمه کاترین هست؟
- آره... عمه کاترین دو سال از من بزرگتر بود و من فقط ۱۱ سالم بود میدونست ترسیدم از اینکه این بار سنگین رو دوشمه و میدونست نمیدونم چیکار کنم برای همین به من گفت تو هر زمان و هر جایی میتونی به خواهرت اطمینان کنی این شد که با هم شروع به خواندن کتابها کردیم توی هر کدوم از کتابها سرگذشت هر کسی رو گفته بود یعنی جد قبلتر از ما که چطوری کتابها رو پیدا کردند و کشفیات و تجربیاتشون هم توش بود و اما قدیمیترین کتاب... نمیدونم تا حالا دقت کردید چقدر بدشانس هستیم ولی منشا همه این بدشانسیها از زندگینامه نویسنده اولین کتاب بود یعنی چارلز مگنوسن سانچز
۸۹۷
۲۶ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.