داستانک؛ ✍️گوشی
🌸 آرمان و مادرش در مهمانی روی مبل نشسته بودند. صاحبخانه از دوستان مادر بود. فرزندانی مؤدب و آرام داشت. آرمان خیره تلویزیون دستش را مقابل مادر دراز کرد و گفت:«گوشیتو بده، میخوام بازی کنم.»
🍃پای مادر را زیر پایش لگد کرد. مادر آخی کوتاه گفت، اما آرمان بیتوجه خندید و با صدای بلند و طلبکارانهای گفت:«مامان گوشی رو بده، میخوام عکس بگیرم.».
🌿مادر نیشگون کوچکی از آرمان گرفت تا بداند چه میکند. اما او بیتوجه داد زد :«گفتم گوشی رو بده.»
🌺مقاومت مادر بیفایده بود. در گوش آرمان گفت:«زشته. ببین بچههای اینها کار به گوشی ندارن.»
🍃اما آرمان بی هوا داد زد:« به من چه.» و گوشی را از دستان مادر قاپید.
🌸دل مادر شکست و به بانوی صاحبخانه فکر کرد که گوشیاش روی اپن آشپزخانه بود و بچههایش مشغول بازی با یکدیگر.
#ارتباط_با_والدین
#داستانک
#به_قلم_ترنم
🆔 @tanha_rahe_narafte
🍃پای مادر را زیر پایش لگد کرد. مادر آخی کوتاه گفت، اما آرمان بیتوجه خندید و با صدای بلند و طلبکارانهای گفت:«مامان گوشی رو بده، میخوام عکس بگیرم.».
🌿مادر نیشگون کوچکی از آرمان گرفت تا بداند چه میکند. اما او بیتوجه داد زد :«گفتم گوشی رو بده.»
🌺مقاومت مادر بیفایده بود. در گوش آرمان گفت:«زشته. ببین بچههای اینها کار به گوشی ندارن.»
🍃اما آرمان بی هوا داد زد:« به من چه.» و گوشی را از دستان مادر قاپید.
🌸دل مادر شکست و به بانوی صاحبخانه فکر کرد که گوشیاش روی اپن آشپزخانه بود و بچههایش مشغول بازی با یکدیگر.
#ارتباط_با_والدین
#داستانک
#به_قلم_ترنم
🆔 @tanha_rahe_narafte
۱.۷k
۱۶ اردیبهشت ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.