فیک
عشق پنهان(پارت ۱۶)
~: ههـ.... چ.. جش.. چشم
&: حالا میتونی بری
~: خدانگهدار
از زبان نامجون:
~: از دفتر شوگا خارج شدم ترس وجودم و گرفته بو وقتی شوگا اعصبانی میشه حد نداره
از زبان جیهوپ:
دیدم ا/ت داره وارد. عمارت میشه و بهش گفتم
☆: هوی ا/ت
♡: اوم
☆: چرا دیر کردی
♡: به من هیچ زمانی ندادی گفتی برو اصلا هر غلطی میخوای بکن
☆: من بگم تو باید بدونی که چه ساعتی بری و چه ساعتی بیای
♡: جیهوپ حوصله ی دعوا با تو رو ندارم برو ببینم
☆: اومم حوصله نداری نه
♡: ها ندارم
☆: خودت برو تو زیرزمین یا بادیگاردا بندازنت تو زیرزمین
♡:بس کن یه روز از همه کاری کا با من کردی پشیمون میشی
☆:ببینمو تعریف کنیم
♡: باسه من الان میرم تو زیر زمین اما حرف من یادت باشه
رفت تو زیرزمین و جیهوپ تنها شد
☆:نمیدونم منظورش چی بود اما حس خوبی هم از حرفش نداشتم انگار بغض تو گلوش گیر کرده بود و موقع یه شکنجه حس بدی داشتم انا من که دوسش ندارم فقط وقتی میببنمش ضربان قلبم یکم تند مبشه فک کنم عادی باشه و رفتم تو اتاق و 200 تا شلاقش زدم و انداختمش تو اتاقش و یه روز کامل غذا بهش ندادم
از زبان ا/ت:
خیلی سنگ دله دیگه دارم ته میکشم میخوام بمیرم از وقتی اوردتم اینحا همش شکنجه سر هر چیز ناجوری شکنجه دارم ته نیکشم خودم و جلوش خوب نشون میدم اما دارم عذاب میکشم
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ. ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ. ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ.
خوب بچه ها تاکید کنم که رمان هست و واقعیت نداره پس زیر پستام لطفا حرف نزنین
~: ههـ.... چ.. جش.. چشم
&: حالا میتونی بری
~: خدانگهدار
از زبان نامجون:
~: از دفتر شوگا خارج شدم ترس وجودم و گرفته بو وقتی شوگا اعصبانی میشه حد نداره
از زبان جیهوپ:
دیدم ا/ت داره وارد. عمارت میشه و بهش گفتم
☆: هوی ا/ت
♡: اوم
☆: چرا دیر کردی
♡: به من هیچ زمانی ندادی گفتی برو اصلا هر غلطی میخوای بکن
☆: من بگم تو باید بدونی که چه ساعتی بری و چه ساعتی بیای
♡: جیهوپ حوصله ی دعوا با تو رو ندارم برو ببینم
☆: اومم حوصله نداری نه
♡: ها ندارم
☆: خودت برو تو زیرزمین یا بادیگاردا بندازنت تو زیرزمین
♡:بس کن یه روز از همه کاری کا با من کردی پشیمون میشی
☆:ببینمو تعریف کنیم
♡: باسه من الان میرم تو زیر زمین اما حرف من یادت باشه
رفت تو زیرزمین و جیهوپ تنها شد
☆:نمیدونم منظورش چی بود اما حس خوبی هم از حرفش نداشتم انگار بغض تو گلوش گیر کرده بود و موقع یه شکنجه حس بدی داشتم انا من که دوسش ندارم فقط وقتی میببنمش ضربان قلبم یکم تند مبشه فک کنم عادی باشه و رفتم تو اتاق و 200 تا شلاقش زدم و انداختمش تو اتاقش و یه روز کامل غذا بهش ندادم
از زبان ا/ت:
خیلی سنگ دله دیگه دارم ته میکشم میخوام بمیرم از وقتی اوردتم اینحا همش شکنجه سر هر چیز ناجوری شکنجه دارم ته نیکشم خودم و جلوش خوب نشون میدم اما دارم عذاب میکشم
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ. ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ. ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ.
خوب بچه ها تاکید کنم که رمان هست و واقعیت نداره پس زیر پستام لطفا حرف نزنین
۲.۴k
۱۲ مرداد ۱۴۰۲