اندوه بزرگ۷
💔🖤😔 ای پنهانی ترین اندوه من😔🖤💔:
عمدابرگشت سمت من گفت عزیزززززم چرااینقدرمیلرزی خودشو چسبوند بمن من بااینکه بدن ورزیده ای داشتم اما نتونستم روی پاهام بایستم افتادم روی مبلی که پشتم بود مهرناز ترسیدگفت افشار افشارجان چیشده گفتم هیچی سرم گیج رفت مهرناز لطفا اینو بگیر خودت ببندش من واقعا نمیتونم اونم گفت باشه باشه توحالت خوبه گفتم اره خوبم فکرکنم خستگی باعثش شدمهرناز گفت من میرم که توراهت باشی الان میگم برات نوشیدنی بیارن طولی نکشیددوتا لیوان نوشیدنی اوردن تشنگی من خیلی عجیب وباور نکردنی بودمهرناز اومد گفت بیا عزیزم بهتری گفتم اره بابا فقط تشنه ام یکی از لیوانهارو برداشتم وسرکشیدم اخرش که رسید احساس کردم خیلی کم تلخی داره گفتم چی بود اخرش تلخ بود مهرناز که داشت لباسشومیپوشیدگفت بابا گفته اینوبهش بدین خوب میشه ....ازویسکی های خودشه....گفتم ویسکی ؟گفت اره منم گاهی میخورم عالیه ....تودلم گفتم اخه من ازبس عرق سگی خوردم که این کاری نمیکنه بعدیه نگاه به لیوان دومی کردم یواشکی اونم خوردم ....
یادمه کت و شلوار موپوشیده بودم که ............وقتی کمی بخودم اومدم دیدم منکه اگه گردنمم میزدن که توی اطاق خودم برای خودم برقصم اینکارو نمیکردم دارم وسط اونهمه ادم همچین خودمو بالا وپایین وازچپ به راست میکنم که نگوووو احتشام دیوونه هم فکرمیکرد ازعشق مهرنازه که من ااینطوری شدم هی بلندمیشدبادوتاتکون خودشو میرسوند بمن یه مشت اسکناس میکرد تو حلقم نگو اون ازمن حالش بدتره بیوجدان همچین این پولهارو فشار میداد توی دهن منکه یکی دوبار نزدیک بود بالا بیارم دیگه حرصم گرفته بود قسم خورده بودم یه بار دیگه اینکارو بکنه گازش بگیرم یا اون سبیلهاشو که عین دسته فرقون درست میکرد را بکنم ......
مهرناز تو اون لباس خیلی قشنگ شده بود رفتارهای اونروزش مثل بوسیدن ها وغافلگیریهاش داشت اذیتم میکردخصوصاوقتی پسرای فامیل میرفتن کنارش وبه بهانه رقصیدن دستشومیگرفتن اونشب بااینکه خیلی مست بودم اما یه صحنه هایی رو خوب بیاد دارم وقتی پسرتنها داییش که شنیده بودم چه اشغالیه بلندشدکه برقصه دست مهرنازو گرفت ومثل وحشی ها کشید خیلی بهم ریختم مهرناز فهمیده بود من یه حسه خیلی بدی به اسم حسودی دارم وعمدامیخواست منو تحریک کنه وسط رقصیدن باپسرداییش بود که بمن نزدیک شدودرحضور همه منوبوسیدمنم مثل چوب خشک انگارنه انگاراما یه لحظه دیدم پسرداییش میخوادببوستش نمیدونم چطوری اماچنان سریع مهرنازوکشیدم سمت خودم که پسرداییش هنوز نفهمیده بودمهرناز توصورتم نگاه کرد که ببینه چه حالی دارم گفت چی شدعزیزم گفتم اگه بوسیده بودت دیگه نگاتم نمیکردم
من خیلی بیشترازاونی که فکرکنی حسودم مراقب باش گفت توهم منودوست داری درسته ؟گفتم اونش بخودم مربوطه ...گفت بخدا دوسم داری مگه نه ؟مگه نه؟وقتی دومین باربلندترگفت مگه نه یادم افتاد اونم یه کم مشروب خورد والانه که همه باخبر بشن گفتم اره که دوستت دارم ....دستموگرفت کشید دنبال خودش رفتیم پیش فرنگیس مهرناز گفت. ما اماده ایم ورفت سمت شیشه ویسکی مخصوص پدرش ارنوازاومدکنارش چندکلمه ای باعصبانیت اما اروم به مهرناز یه چیزایی گفت ورفت مهرنازباز برای من پرکرده بوداومد بسمتم مجبورشدم بگیرم گفت افشارمیخوام پسرای فامیل همه ببینن تا دست ازسرم بردارن اینحرفش منو تحریک کرد گفتم چیکاربایدبکنیم وقتی گفتم بغلم کن ومنو ببوس فرنگیس بعداز خوشامد گویی به همه فامیل اول منو با لقب مهندس معرفی کرد وبعدنامزدیه مارو اعلام کرد البته مفصل ترمن تو یه حالت خواب بودم مثل رویا اصلا اهمیت نداشت برام که چی میگن وقتی حرفای فرنگیس تمام شدمهرنازدستموفشار دادفهمیدم باید مشروب بخوریم بسلامتی هم خوردیم بعدش بغلش کردم وبوسیدمش ...
عمدابرگشت سمت من گفت عزیزززززم چرااینقدرمیلرزی خودشو چسبوند بمن من بااینکه بدن ورزیده ای داشتم اما نتونستم روی پاهام بایستم افتادم روی مبلی که پشتم بود مهرناز ترسیدگفت افشار افشارجان چیشده گفتم هیچی سرم گیج رفت مهرناز لطفا اینو بگیر خودت ببندش من واقعا نمیتونم اونم گفت باشه باشه توحالت خوبه گفتم اره خوبم فکرکنم خستگی باعثش شدمهرناز گفت من میرم که توراهت باشی الان میگم برات نوشیدنی بیارن طولی نکشیددوتا لیوان نوشیدنی اوردن تشنگی من خیلی عجیب وباور نکردنی بودمهرناز اومد گفت بیا عزیزم بهتری گفتم اره بابا فقط تشنه ام یکی از لیوانهارو برداشتم وسرکشیدم اخرش که رسید احساس کردم خیلی کم تلخی داره گفتم چی بود اخرش تلخ بود مهرناز که داشت لباسشومیپوشیدگفت بابا گفته اینوبهش بدین خوب میشه ....ازویسکی های خودشه....گفتم ویسکی ؟گفت اره منم گاهی میخورم عالیه ....تودلم گفتم اخه من ازبس عرق سگی خوردم که این کاری نمیکنه بعدیه نگاه به لیوان دومی کردم یواشکی اونم خوردم ....
یادمه کت و شلوار موپوشیده بودم که ............وقتی کمی بخودم اومدم دیدم منکه اگه گردنمم میزدن که توی اطاق خودم برای خودم برقصم اینکارو نمیکردم دارم وسط اونهمه ادم همچین خودمو بالا وپایین وازچپ به راست میکنم که نگوووو احتشام دیوونه هم فکرمیکرد ازعشق مهرنازه که من ااینطوری شدم هی بلندمیشدبادوتاتکون خودشو میرسوند بمن یه مشت اسکناس میکرد تو حلقم نگو اون ازمن حالش بدتره بیوجدان همچین این پولهارو فشار میداد توی دهن منکه یکی دوبار نزدیک بود بالا بیارم دیگه حرصم گرفته بود قسم خورده بودم یه بار دیگه اینکارو بکنه گازش بگیرم یا اون سبیلهاشو که عین دسته فرقون درست میکرد را بکنم ......
مهرناز تو اون لباس خیلی قشنگ شده بود رفتارهای اونروزش مثل بوسیدن ها وغافلگیریهاش داشت اذیتم میکردخصوصاوقتی پسرای فامیل میرفتن کنارش وبه بهانه رقصیدن دستشومیگرفتن اونشب بااینکه خیلی مست بودم اما یه صحنه هایی رو خوب بیاد دارم وقتی پسرتنها داییش که شنیده بودم چه اشغالیه بلندشدکه برقصه دست مهرنازو گرفت ومثل وحشی ها کشید خیلی بهم ریختم مهرناز فهمیده بود من یه حسه خیلی بدی به اسم حسودی دارم وعمدامیخواست منو تحریک کنه وسط رقصیدن باپسرداییش بود که بمن نزدیک شدودرحضور همه منوبوسیدمنم مثل چوب خشک انگارنه انگاراما یه لحظه دیدم پسرداییش میخوادببوستش نمیدونم چطوری اماچنان سریع مهرنازوکشیدم سمت خودم که پسرداییش هنوز نفهمیده بودمهرناز توصورتم نگاه کرد که ببینه چه حالی دارم گفت چی شدعزیزم گفتم اگه بوسیده بودت دیگه نگاتم نمیکردم
من خیلی بیشترازاونی که فکرکنی حسودم مراقب باش گفت توهم منودوست داری درسته ؟گفتم اونش بخودم مربوطه ...گفت بخدا دوسم داری مگه نه ؟مگه نه؟وقتی دومین باربلندترگفت مگه نه یادم افتاد اونم یه کم مشروب خورد والانه که همه باخبر بشن گفتم اره که دوستت دارم ....دستموگرفت کشید دنبال خودش رفتیم پیش فرنگیس مهرناز گفت. ما اماده ایم ورفت سمت شیشه ویسکی مخصوص پدرش ارنوازاومدکنارش چندکلمه ای باعصبانیت اما اروم به مهرناز یه چیزایی گفت ورفت مهرنازباز برای من پرکرده بوداومد بسمتم مجبورشدم بگیرم گفت افشارمیخوام پسرای فامیل همه ببینن تا دست ازسرم بردارن اینحرفش منو تحریک کرد گفتم چیکاربایدبکنیم وقتی گفتم بغلم کن ومنو ببوس فرنگیس بعداز خوشامد گویی به همه فامیل اول منو با لقب مهندس معرفی کرد وبعدنامزدیه مارو اعلام کرد البته مفصل ترمن تو یه حالت خواب بودم مثل رویا اصلا اهمیت نداشت برام که چی میگن وقتی حرفای فرنگیس تمام شدمهرنازدستموفشار دادفهمیدم باید مشروب بخوریم بسلامتی هم خوردیم بعدش بغلش کردم وبوسیدمش ...
۱.۰k
۱۸ اسفند ۱۴۰۰
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.