Vampire and human love part 17
ا.ت«واقعا؟برای موش خرگوشی؟
کوک«اوهوم
ا.ت«پس همیشه همینجوری صدات میکنم..عههه...موش خرگوشی شیر موزز
کوک«فکرشم نکن..رو خط قرمزم پا گذاشتید خانم کیم
ا.ت«لطفااا
بعد از اون فقط باهم حرف زدیم و خندیدیم..جوری ک نفهمیدم چطور یک ساعت گذشت
ا.ت«امم...کوک
کوک«هوم؟
ا.ت«چرا انقد از گربه ها میترسی؟اونا که اون عجوزه نیستن
کوک«خودت نمیترسی؟
ا.ت«من؟نه..میخام ترس توام بریزه..میشه بریم حیاط؟
کوک«اصلا و ابدا
ا.ت«ینی نمیای؟باشه
_ولی ا.ت خیلی شیطون تر از این حرفا بود،معلومه که این به یه باشه کوچیک تموم نمیشه...رفت توی حیاط و گربه کوچولو رو بغل کرد،از وقتی خاطراتش برگشته بود یکم از گربه ها میترسید ولی غلبه میکرد! خب..نقشه زیرکانه دخترک شروع شد
آی بلندی گفتم که کوک با سرعت نور جلوم ظاهر شد و وقتی گربه رو دید روی زمین نشست
کوک«ا.ت
ا.ت«نگاش کن...ببین چقد نازه...میبینی؟تازه این اون عجوزه نیست..نگا کن..ببین سفیده..اون زنه سیاه بود نه؟
رفتم نزدیکش و بغلش کردم،پشتشو نوازش میکردم و گفتم
ا.ت«ببین..چقد راحت خوب شدی
آروم نگاهشو به گربه روبروش داد..خنده ای به دخترک باهوش و مهربون روبروش کرد...این احساس فقط احساس بین دوستاست؟بیشتر از اینم هست؟
ا.ت«خب...حالا بیا نازش کنیم..اممم..اسمشو چی بزاریم؟
با همین حرفا یک ساعت باقی مونده هم گذشت و ا.ت دوباره به قصر سوکمین برگشت
سوکمین«پرنسس...چطور خاطراتتو یادت اومد؟
ا.ت«داستان داره..و مرسی ک گذاشتی کوک رو ببینم
سوکمین«تو میتونی به باغ لیا بری مگه نه؟
چشمام گرد شده بود..چطور فهمید؟
سوکمین«میدوستم...تو واقعا فرزند ماهی!
ا.ت«آقای لی...منظورتون چی بود؟
سوکمین«تا همینجا بدون...خیلی قدرتمندی! درست از قدرتت استفاده کن و خوب یاد بگیر...تو مارو نجات میدی!
ا.ت«دارم دیوونه میشم..همه همینو میگن..ولی...خوب سعی میکنم..بایدم سعی کنم..بهرحال میفهمم
سوکمین«آفرین..قراره 1 هفته سختیو در پیش داشته باشی
خنده ای کردم و باشه ای گفتم ... رفتم و دوش کوتاهی گرفتم..فکرم درگیر بود که یکی در زد
ا.ت«بله؟
خدمتکار«ارباب گفتن این کتابو بهتون بدم..حتما سرگرم میشید
کنجکاو بودم پس کتابوگرفتم و شروع ب خوندش کردم...کتاب قشنگی بود..بعد از دو ساعت گذاشتمش کنار و بازم خاطرات بچگیمو یادآوری کردم...چه خاطرات قشنگی...بی اراده خنده ای روی لبام شکل گرفت..این حسی که به کوک داشتم چی بود؟از کجا سرچشمه میگرفت؟چطور بوجود اومده؟با همین افکار خوابم برد...
کوک«اوهوم
ا.ت«پس همیشه همینجوری صدات میکنم..عههه...موش خرگوشی شیر موزز
کوک«فکرشم نکن..رو خط قرمزم پا گذاشتید خانم کیم
ا.ت«لطفااا
بعد از اون فقط باهم حرف زدیم و خندیدیم..جوری ک نفهمیدم چطور یک ساعت گذشت
ا.ت«امم...کوک
کوک«هوم؟
ا.ت«چرا انقد از گربه ها میترسی؟اونا که اون عجوزه نیستن
کوک«خودت نمیترسی؟
ا.ت«من؟نه..میخام ترس توام بریزه..میشه بریم حیاط؟
کوک«اصلا و ابدا
ا.ت«ینی نمیای؟باشه
_ولی ا.ت خیلی شیطون تر از این حرفا بود،معلومه که این به یه باشه کوچیک تموم نمیشه...رفت توی حیاط و گربه کوچولو رو بغل کرد،از وقتی خاطراتش برگشته بود یکم از گربه ها میترسید ولی غلبه میکرد! خب..نقشه زیرکانه دخترک شروع شد
آی بلندی گفتم که کوک با سرعت نور جلوم ظاهر شد و وقتی گربه رو دید روی زمین نشست
کوک«ا.ت
ا.ت«نگاش کن...ببین چقد نازه...میبینی؟تازه این اون عجوزه نیست..نگا کن..ببین سفیده..اون زنه سیاه بود نه؟
رفتم نزدیکش و بغلش کردم،پشتشو نوازش میکردم و گفتم
ا.ت«ببین..چقد راحت خوب شدی
آروم نگاهشو به گربه روبروش داد..خنده ای به دخترک باهوش و مهربون روبروش کرد...این احساس فقط احساس بین دوستاست؟بیشتر از اینم هست؟
ا.ت«خب...حالا بیا نازش کنیم..اممم..اسمشو چی بزاریم؟
با همین حرفا یک ساعت باقی مونده هم گذشت و ا.ت دوباره به قصر سوکمین برگشت
سوکمین«پرنسس...چطور خاطراتتو یادت اومد؟
ا.ت«داستان داره..و مرسی ک گذاشتی کوک رو ببینم
سوکمین«تو میتونی به باغ لیا بری مگه نه؟
چشمام گرد شده بود..چطور فهمید؟
سوکمین«میدوستم...تو واقعا فرزند ماهی!
ا.ت«آقای لی...منظورتون چی بود؟
سوکمین«تا همینجا بدون...خیلی قدرتمندی! درست از قدرتت استفاده کن و خوب یاد بگیر...تو مارو نجات میدی!
ا.ت«دارم دیوونه میشم..همه همینو میگن..ولی...خوب سعی میکنم..بایدم سعی کنم..بهرحال میفهمم
سوکمین«آفرین..قراره 1 هفته سختیو در پیش داشته باشی
خنده ای کردم و باشه ای گفتم ... رفتم و دوش کوتاهی گرفتم..فکرم درگیر بود که یکی در زد
ا.ت«بله؟
خدمتکار«ارباب گفتن این کتابو بهتون بدم..حتما سرگرم میشید
کنجکاو بودم پس کتابوگرفتم و شروع ب خوندش کردم...کتاب قشنگی بود..بعد از دو ساعت گذاشتمش کنار و بازم خاطرات بچگیمو یادآوری کردم...چه خاطرات قشنگی...بی اراده خنده ای روی لبام شکل گرفت..این حسی که به کوک داشتم چی بود؟از کجا سرچشمه میگرفت؟چطور بوجود اومده؟با همین افکار خوابم برد...
۸.۳k
۱۳ بهمن ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.