🖤پادشاه من🖤 پارت ۳۵
از زبان ا.ت :
رسیدیم من از ون پیاده شدم یه استرسی داشتم میترسیدم استفراغ کنم بعدش همه میفهمیدن که حاملم وارد عمارت شدم که خواهرم پرید بغلم و باهم داشتیم عررررر میزدیم موقعی که عر زدن هامون تموم شد یهو شکم خواهرمو دیدم وای خیلی بزرگ شده ازش پرسیدم:
ا.ت: یونا چقدر شکمت بزرگ شده 😳
یونا: چندروز دیگه بدنیا میاد خواهرزاده ات😁
جیمین : یونا بهتر نیس بگی شوهرخواهر زادت 😏
یونا: عشقم این وایتکس هارو از کجا میاری؟ 😑
ا.ت: جنسیت بچه چیهههه؟ 😆
یونا : دختره😄
ا.ت : چه بهتر قطعا به من میره😀
جیمین: دختر من به باباش میره هم کیوت میشه هم جذاب اگر شبیه تو بشه قطعا خودمو میکشم 😌
ا.ت: هه اینجوریاس حالا که اینطوری شد منم میشم خواهرزنت دیگه هم نباید بهت ارباب بگم اون برادرتم میشه برادر شوهرخواهرم پس بهش میگم کوک و به تو جیمین 😏
جیمین: عشقم خواهرت چه هفت خطی هست من با این ابهت جلوش کم میارم باشه ا.ت خانوم هرچی تو بخوای😮💨
ا.ت: آهان حالا خوب شد خب اتاقمو بهم نشون بدین😌
جیمین: لونا برو اتاقشو نشون بده 🙂
لونا: چشم ارباب😁
زمانی که خواهرمو دیدم شکمش بزرگ شده یاد خودم افتادم منم تا چندماه دیگه مثل این میشم ولی قبل از اون باید مستقل بشم کسی نفهمه. جیمین لونا رو صدا زد اتاقمو نشون بده وایسا الان براش دارم. من و لونا رفتیم توی اتاق درو قفل کردم و افتادم سرش تا میخورد زدم آخرش گفت:
لونا: چته داغونم کردی😵💫
ا.ت: تو گه میخوری منو میبری بار منم گه خوردم با تو اومدم بار 😠
لونا : خب چیشده منگل 🤨
ا.ت: به لطفت از اون کوک عوضی باردارم😡
لونا: جانمممممممممم😳
ا.ت: یس باردارم جانمممممممممم نداره که😑
لونا: خدایا از این سعادت ها به ما نمیدی میده به این بی لیاقت🙄🤲
ا.ت: چوب میخوری هااااااااا🤬
لونا: غلط کردم حالا میخوای چیکار کنی😧
ا.ت: هیچی میخوام خر رو سوار مورچه کنم رفتم دکتر گفتن اگه بچه رو سقط کنی دیگه باردار نمیشی منم نتونستم قبول کنم تصمیم گرفتم بدنیا بیارمش🙂
لونا: نمیخوای به جئون بگی؟😐
ا.ت: نخیر چون لیاقت بچه ای که نصف وجودش از من باشه رو نداره و در ضمن هیچی یادش نیس مبادا بری بهش بگی اونوقت زندت نمیزارم🤨
لونا : ولی اون پدرشه اینکارو نکن بچه به پدر هم نیاز داره😕
ا.ت : اون اگه آدمی خوبی بود و لیاقت بچمو داشت هرشب یه نفر رو نمیکرد 😒
لونا: اوکی خودت میدونی🙁
لونا از اتاق بیرون رفت منم یه لباس خوشگل پوشیدم و رفتم پایین شما بخوریم که اون دختره هیروشیما رو دیدم اعصابم بهم ریخت تو بقل کوک مچاله شده بود و داشتن فیلم میدیدن و هرهر میخندیدن بیچاره این بچه گناه داره اشکال نداره مامان من خودم مواظبت هستم عزیزم .نمیدونم چرا ولی احساس میکردم به بچم علاقه پیدا کردم انگار شده کل زندگیم .....
رسیدیم من از ون پیاده شدم یه استرسی داشتم میترسیدم استفراغ کنم بعدش همه میفهمیدن که حاملم وارد عمارت شدم که خواهرم پرید بغلم و باهم داشتیم عررررر میزدیم موقعی که عر زدن هامون تموم شد یهو شکم خواهرمو دیدم وای خیلی بزرگ شده ازش پرسیدم:
ا.ت: یونا چقدر شکمت بزرگ شده 😳
یونا: چندروز دیگه بدنیا میاد خواهرزاده ات😁
جیمین : یونا بهتر نیس بگی شوهرخواهر زادت 😏
یونا: عشقم این وایتکس هارو از کجا میاری؟ 😑
ا.ت: جنسیت بچه چیهههه؟ 😆
یونا : دختره😄
ا.ت : چه بهتر قطعا به من میره😀
جیمین: دختر من به باباش میره هم کیوت میشه هم جذاب اگر شبیه تو بشه قطعا خودمو میکشم 😌
ا.ت: هه اینجوریاس حالا که اینطوری شد منم میشم خواهرزنت دیگه هم نباید بهت ارباب بگم اون برادرتم میشه برادر شوهرخواهرم پس بهش میگم کوک و به تو جیمین 😏
جیمین: عشقم خواهرت چه هفت خطی هست من با این ابهت جلوش کم میارم باشه ا.ت خانوم هرچی تو بخوای😮💨
ا.ت: آهان حالا خوب شد خب اتاقمو بهم نشون بدین😌
جیمین: لونا برو اتاقشو نشون بده 🙂
لونا: چشم ارباب😁
زمانی که خواهرمو دیدم شکمش بزرگ شده یاد خودم افتادم منم تا چندماه دیگه مثل این میشم ولی قبل از اون باید مستقل بشم کسی نفهمه. جیمین لونا رو صدا زد اتاقمو نشون بده وایسا الان براش دارم. من و لونا رفتیم توی اتاق درو قفل کردم و افتادم سرش تا میخورد زدم آخرش گفت:
لونا: چته داغونم کردی😵💫
ا.ت: تو گه میخوری منو میبری بار منم گه خوردم با تو اومدم بار 😠
لونا : خب چیشده منگل 🤨
ا.ت: به لطفت از اون کوک عوضی باردارم😡
لونا: جانمممممممممم😳
ا.ت: یس باردارم جانمممممممممم نداره که😑
لونا: خدایا از این سعادت ها به ما نمیدی میده به این بی لیاقت🙄🤲
ا.ت: چوب میخوری هااااااااا🤬
لونا: غلط کردم حالا میخوای چیکار کنی😧
ا.ت: هیچی میخوام خر رو سوار مورچه کنم رفتم دکتر گفتن اگه بچه رو سقط کنی دیگه باردار نمیشی منم نتونستم قبول کنم تصمیم گرفتم بدنیا بیارمش🙂
لونا: نمیخوای به جئون بگی؟😐
ا.ت: نخیر چون لیاقت بچه ای که نصف وجودش از من باشه رو نداره و در ضمن هیچی یادش نیس مبادا بری بهش بگی اونوقت زندت نمیزارم🤨
لونا : ولی اون پدرشه اینکارو نکن بچه به پدر هم نیاز داره😕
ا.ت : اون اگه آدمی خوبی بود و لیاقت بچمو داشت هرشب یه نفر رو نمیکرد 😒
لونا: اوکی خودت میدونی🙁
لونا از اتاق بیرون رفت منم یه لباس خوشگل پوشیدم و رفتم پایین شما بخوریم که اون دختره هیروشیما رو دیدم اعصابم بهم ریخت تو بقل کوک مچاله شده بود و داشتن فیلم میدیدن و هرهر میخندیدن بیچاره این بچه گناه داره اشکال نداره مامان من خودم مواظبت هستم عزیزم .نمیدونم چرا ولی احساس میکردم به بچم علاقه پیدا کردم انگار شده کل زندگیم .....
۹.۳k
۱۲ اسفند ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.