بازی عشق شیطان پارت ۴۶
☆P. . . 46☆
یکم جلوتر که رفتیم...
ژوئن: آماده ای؟
هه این: آره.
ویو هه این:
وقتی ژوئن گفت چشامو باز کردم،
از دیدنش شوکه شدم باورم نمیشد که واقعا این بوده...
ژوئن: خوشت اومد؟! امیدوارم الان دیگه متوجه شده باشی که چه مناسبتیه...
هه این(با خنده و خوشحالی): اینا...اینا برای چیَن؟!!
ژوئن(خنده): متوجه نشدی؟! تولدته.
هه این: چی؟!
ژوئن: جدی جدی یادت رفته بود؟!!
هه این: واقعا فراموش کرده بودم.
ژوئن:(خنده).
هه این(با خنده): به چی میخندی؟!
ژوئن: هیچی هیچی بیخیال...تولدت مبارک.
هه این: ممنون.
همه جا تزئین شده بود فقط ما دوتا بودیم...
کنار میز وایساده بودیم، روی میز هم کیک و نوشیدنی بود،
ژوئن: جوری تعجب کردی انگار اصلا توقعش رو نداشتی.
هه این: عا نه گفتم که فراموشش کرده بودم.
ژوئن: خب تو فراموش کردی من که فراموش نکردم...زمانی که هنوز توی دانشگاه بودیم رو یادته؟!
هه این: عا آره.
ژوئن: اون موقع هم فراموش کرده بودی.
یکم خودم رو به ندونستن زدم...
هه این: نه بابا، فراموش نکرده بودم، فقط جلوت نقش بازی کرده بودم.
ژوئن: آره جون خودت.
هه این: باور نمیکنی؟!
یکم رومو برگردوندم، خنده ام گرفته بود...
ژوئن: خنده ات گرفته ها.
هه این: عا نه نه اصلا.
نتونستم جلوی خنده ام رو بگیرم.
ژوئن(خنده): باشه، منم باور کردم.
هه این: بیخیال.
ژوئن: خب من شمع رو روشن میکنم. میخوای چه آرزویی کنی؟
هه این: بعدش میفهمی.
ژوئن: باشه.
...
ژوئن: خب چه آرزویی کردی؟
هه این: همینکه تا آخر باهم باشیم.
ژوئن: آخه این نیاز به آرزو کردن داره؟! معلومه که باهم میمونیم.
هه این: خــــب هیچی بیخیالش، من اول بهت کیک بدم یا تو؟
ژوئن: من.
کیک رو بریدم اول ژوئن از کیک بهم داد بعدش نوبت من بود که خواستم یکم اذیتش کنم...
به جایی اینکه از کیک بهش بدم خودم خوردم.
ژوئن: چیکار میکنی؟
هه این: هیچی فقط یکم اذیتت کردم.
ژوئن: از دست تو...خـــب دوست داری چه هدیه ای بگیری؟!
هه این: برام فرقی نمیکنه ولی تو به عنوان هدیه چی دوست داری؟
ژوئن: تولد توعه اون وقت از من میپرسی که هدیه چی دوست دارم؟!
هه این: همینجوری پرسیدم. خواستم بدونم دوست داری چه هدیه ای از دوست دخترت بگیری.
ژوئن: واقعا میخوای بدونی؟
هه این: آره.
ژوئن: جدی؟
هه این: جدی میگم.
دستاش رو دور کمرم حلقه کرد،
ژوئن: پس هدیه ای که میخوام از دوست دخترم بگیرم...
که یه دفعه ای منو بوسید،
منم ناخواسته، داشتم باهاش همکاری میکردم...
بعد چند مین از هم جدا شدیم
ژوئن: اینه، این هدیه ایه که میخوام.
هه این: ولی هدیه ات رو که از الان گرفتی.
ژوئن(خنده): اشکال نداره بازم میگیرم.
اما یه لحظه یه چیزی رو دور گردنم احساس کردم
یه گردنبند بود.
ژوئن: چطوره؟
هه این: پس هیچ وقت درش نمیارم.
ژوئن: قل میدی؟
هه این: قل میدم.
...
...
...
یکم جلوتر که رفتیم...
ژوئن: آماده ای؟
هه این: آره.
ویو هه این:
وقتی ژوئن گفت چشامو باز کردم،
از دیدنش شوکه شدم باورم نمیشد که واقعا این بوده...
ژوئن: خوشت اومد؟! امیدوارم الان دیگه متوجه شده باشی که چه مناسبتیه...
هه این(با خنده و خوشحالی): اینا...اینا برای چیَن؟!!
ژوئن(خنده): متوجه نشدی؟! تولدته.
هه این: چی؟!
ژوئن: جدی جدی یادت رفته بود؟!!
هه این: واقعا فراموش کرده بودم.
ژوئن:(خنده).
هه این(با خنده): به چی میخندی؟!
ژوئن: هیچی هیچی بیخیال...تولدت مبارک.
هه این: ممنون.
همه جا تزئین شده بود فقط ما دوتا بودیم...
کنار میز وایساده بودیم، روی میز هم کیک و نوشیدنی بود،
ژوئن: جوری تعجب کردی انگار اصلا توقعش رو نداشتی.
هه این: عا نه گفتم که فراموشش کرده بودم.
ژوئن: خب تو فراموش کردی من که فراموش نکردم...زمانی که هنوز توی دانشگاه بودیم رو یادته؟!
هه این: عا آره.
ژوئن: اون موقع هم فراموش کرده بودی.
یکم خودم رو به ندونستن زدم...
هه این: نه بابا، فراموش نکرده بودم، فقط جلوت نقش بازی کرده بودم.
ژوئن: آره جون خودت.
هه این: باور نمیکنی؟!
یکم رومو برگردوندم، خنده ام گرفته بود...
ژوئن: خنده ات گرفته ها.
هه این: عا نه نه اصلا.
نتونستم جلوی خنده ام رو بگیرم.
ژوئن(خنده): باشه، منم باور کردم.
هه این: بیخیال.
ژوئن: خب من شمع رو روشن میکنم. میخوای چه آرزویی کنی؟
هه این: بعدش میفهمی.
ژوئن: باشه.
...
ژوئن: خب چه آرزویی کردی؟
هه این: همینکه تا آخر باهم باشیم.
ژوئن: آخه این نیاز به آرزو کردن داره؟! معلومه که باهم میمونیم.
هه این: خــــب هیچی بیخیالش، من اول بهت کیک بدم یا تو؟
ژوئن: من.
کیک رو بریدم اول ژوئن از کیک بهم داد بعدش نوبت من بود که خواستم یکم اذیتش کنم...
به جایی اینکه از کیک بهش بدم خودم خوردم.
ژوئن: چیکار میکنی؟
هه این: هیچی فقط یکم اذیتت کردم.
ژوئن: از دست تو...خـــب دوست داری چه هدیه ای بگیری؟!
هه این: برام فرقی نمیکنه ولی تو به عنوان هدیه چی دوست داری؟
ژوئن: تولد توعه اون وقت از من میپرسی که هدیه چی دوست دارم؟!
هه این: همینجوری پرسیدم. خواستم بدونم دوست داری چه هدیه ای از دوست دخترت بگیری.
ژوئن: واقعا میخوای بدونی؟
هه این: آره.
ژوئن: جدی؟
هه این: جدی میگم.
دستاش رو دور کمرم حلقه کرد،
ژوئن: پس هدیه ای که میخوام از دوست دخترم بگیرم...
که یه دفعه ای منو بوسید،
منم ناخواسته، داشتم باهاش همکاری میکردم...
بعد چند مین از هم جدا شدیم
ژوئن: اینه، این هدیه ایه که میخوام.
هه این: ولی هدیه ات رو که از الان گرفتی.
ژوئن(خنده): اشکال نداره بازم میگیرم.
اما یه لحظه یه چیزی رو دور گردنم احساس کردم
یه گردنبند بود.
ژوئن: چطوره؟
هه این: پس هیچ وقت درش نمیارم.
ژوئن: قل میدی؟
هه این: قل میدم.
...
...
...
۰
۱۰ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.