فصل اول:::::پارت سه::::
فصل اول:::::پارت سه::::
#ماه_مه_آلود
مها:::::::
صدای مردونه یونگی که اومد دلم مثل یه شیشه هزار تیکه شد...
"سلام جوجه"
"مودب باش یونگی گوشی رو بلندگو"
خندید و گفت "کی به کی میگه!!چیشد یاد ما کردی؟"
"مها قبول نمیکنه تابستون بیاد پیشمون. میخواد اینجوری بشنوه که تو هم موافقی"
سکوت بود...بعد از چند لحظه یونگی با لحن جدی و خشک جواب صحبت لینا رو داد "موافقم. فردا خودم میام دنبالتون"
رویا نگام کرد و نیشش تا بناگوشش باز شد " مرسی داداش"
البرز دوباره جدی گفت "قولـت که یادت نرفته لینا؟"
لبخند لینا خشک شد و گفت "آم...نه یادم مونده"
از حالت رویا حس کردم قولش به من مربوطه...چیزی نگفتم تا رسیدیم اتاق...داشتیم لباس عوض میکردیم که دیگه دست از کنترل خودم برداشتم..."لیناا قولت چیبود"
منو لینا هم اتاقی بودیم و خداروشکر هم اتاقیه دیگه ای نداشتیم و از این بابت باید ممنون باشم...لینا نشست رو تختـو خودشو باد زد..لباس راحتیم رو پوشیدم لینا همیشه راحت بود ولی من بعد دوسال برای ادلین بار لباسمو جلوش عوض کردم...نشستم کنارش و گفتم "بگو لینا...وگرنه نمیاما"
با اخم گفت " مها نشد...تو یه شرط گذاشتی منم عمل کردم..."
"باشه این شرط نیست ولی بگو غیر از این انقد میگم تا کچل بشی"
بلند خندید و دراز کشید و پاهاش رو زد به تخت بالا "عمرا تو بتونی. من میخوام تا فردا قضیه ی جین رو مشخص کنی"
رفتم سمت یخچال اتاق و چند تا از کروسان های سه روز پیش رو برداشتم..."سعی نکن بحثو بپیچونی بگو چه قولی دادی"
" اگه من بگم تو هم همون روز تکلیف جین رو مشخص میکنی؟"
صدای ویبره بود و لینا نوتیف هاشو نگاه کرد...و زنگ زد به یکی...
"الو...چطوری انا"
"مهمونی؟ انا بخدا منو نبری میرم به خانوم لوری لوت میدم"
خانوم لوری مدیر خوابگاه و آنا بعد از لینا خوشگذرون ترین دختر خوابگاهه...بیشتر اوقات آنا و لینا باهم مهمونی نمیرن...مگه چه جای خفنی باشه
"ایوللللل...تا بیست دقیقه بعد پایینم"
گوشی رو قطع کرد و پرید به کمد لباساش...در کمدش که از پری نزدیک بود بترکه رو باز کرد و توی لباساش گشت...رفت سراغ کمد من ، چون وسیله ی زیادی ندارم بیشتر کمدم دست لیناست...
"آنا یه مهمونی خفن دعوت شده...منم میبره"
"اوکی..."
یه پیراهن به رنگ جگری که تا سر شونش تور بود و اندازش تا یکم بالاتر از زانوش بود رو درآورد "به دلم افتاده اینو بپوشم"
شروع کرد به آماده شدن و اتو زدن موهاش...به کروسان ها که سه روزه موندن ولی قابل خوردن بودن نگاه کردم...
بهش چی میگن؟
جبر روزگار؟
یکی توی محیط مرفه بزرگ میشه و یکی فقر؟
یکی توی خانوادست و یکی پرورشگاه؟
سوالم اینه...چرا من نخندم؟
خرید کنم...جوونی کنم
بی اختیار بغض توی گلوم نشست...
#ادامه_پست بعد
#ماه_مه_آلود
مها:::::::
صدای مردونه یونگی که اومد دلم مثل یه شیشه هزار تیکه شد...
"سلام جوجه"
"مودب باش یونگی گوشی رو بلندگو"
خندید و گفت "کی به کی میگه!!چیشد یاد ما کردی؟"
"مها قبول نمیکنه تابستون بیاد پیشمون. میخواد اینجوری بشنوه که تو هم موافقی"
سکوت بود...بعد از چند لحظه یونگی با لحن جدی و خشک جواب صحبت لینا رو داد "موافقم. فردا خودم میام دنبالتون"
رویا نگام کرد و نیشش تا بناگوشش باز شد " مرسی داداش"
البرز دوباره جدی گفت "قولـت که یادت نرفته لینا؟"
لبخند لینا خشک شد و گفت "آم...نه یادم مونده"
از حالت رویا حس کردم قولش به من مربوطه...چیزی نگفتم تا رسیدیم اتاق...داشتیم لباس عوض میکردیم که دیگه دست از کنترل خودم برداشتم..."لیناا قولت چیبود"
منو لینا هم اتاقی بودیم و خداروشکر هم اتاقیه دیگه ای نداشتیم و از این بابت باید ممنون باشم...لینا نشست رو تختـو خودشو باد زد..لباس راحتیم رو پوشیدم لینا همیشه راحت بود ولی من بعد دوسال برای ادلین بار لباسمو جلوش عوض کردم...نشستم کنارش و گفتم "بگو لینا...وگرنه نمیاما"
با اخم گفت " مها نشد...تو یه شرط گذاشتی منم عمل کردم..."
"باشه این شرط نیست ولی بگو غیر از این انقد میگم تا کچل بشی"
بلند خندید و دراز کشید و پاهاش رو زد به تخت بالا "عمرا تو بتونی. من میخوام تا فردا قضیه ی جین رو مشخص کنی"
رفتم سمت یخچال اتاق و چند تا از کروسان های سه روز پیش رو برداشتم..."سعی نکن بحثو بپیچونی بگو چه قولی دادی"
" اگه من بگم تو هم همون روز تکلیف جین رو مشخص میکنی؟"
صدای ویبره بود و لینا نوتیف هاشو نگاه کرد...و زنگ زد به یکی...
"الو...چطوری انا"
"مهمونی؟ انا بخدا منو نبری میرم به خانوم لوری لوت میدم"
خانوم لوری مدیر خوابگاه و آنا بعد از لینا خوشگذرون ترین دختر خوابگاهه...بیشتر اوقات آنا و لینا باهم مهمونی نمیرن...مگه چه جای خفنی باشه
"ایوللللل...تا بیست دقیقه بعد پایینم"
گوشی رو قطع کرد و پرید به کمد لباساش...در کمدش که از پری نزدیک بود بترکه رو باز کرد و توی لباساش گشت...رفت سراغ کمد من ، چون وسیله ی زیادی ندارم بیشتر کمدم دست لیناست...
"آنا یه مهمونی خفن دعوت شده...منم میبره"
"اوکی..."
یه پیراهن به رنگ جگری که تا سر شونش تور بود و اندازش تا یکم بالاتر از زانوش بود رو درآورد "به دلم افتاده اینو بپوشم"
شروع کرد به آماده شدن و اتو زدن موهاش...به کروسان ها که سه روزه موندن ولی قابل خوردن بودن نگاه کردم...
بهش چی میگن؟
جبر روزگار؟
یکی توی محیط مرفه بزرگ میشه و یکی فقر؟
یکی توی خانوادست و یکی پرورشگاه؟
سوالم اینه...چرا من نخندم؟
خرید کنم...جوونی کنم
بی اختیار بغض توی گلوم نشست...
#ادامه_پست بعد
۱.۵k
۱۱ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.