سناریو
حدوداً ۶ ماه بود که به آژانس ملحق شده بودی و با دازای همخونه بودی موهبتمم ثابت کردن اشیا با لمس کردن یا تصور کردن اون بود،پس تو دازای میتونستین همکاری خیلی خوبی داشته باشی،یه بار که از آژانس خارج شده بودین به مرکز خرید رفتین و اونجا قرار گذاشتین که طی ۱۰ دقیقه همدیگرو جلوی صندوق فروشگاه ببینید دازای رفت کلی وسایل شوینده و بانداژ بگیره و تو هم رفتی تا وسایلی بگیرید تا بتونی یه چیزی درست کنی تا بخورین تو همین فکرا بودی که یکی از پشت بهت خورد و افتادی زمین وقتی صداشو شنیدی به خودت اومدی و سعی کردی که بلند شی که یهو چشمت به یه پسر خوشگل با چشمای آبی و موهای بلوندی که داشت افتاد اون خیلی با ادب و احترام دستشو سمتت بلند کرد و گفت :ببخشید خانم...؟ تو سریع دستشو گرفتی و بلند شدی واقعاً قدشم بلند بود.. و بهش گفتی که خواهش میکنم من ا.ت هستم و شما؟؟ در حال صحبت کردن بودیم که یهو دازای اوهام کرد و توجه تو رو به خودش جلب کرد و گفت: خیلی دیر کردی! بیا بریم خونه... توی راه متوجه تغییر رفتار دازایی شدی اون خیلی سردتر از همیشه رفتار میکرد و دیگه کرم نمیریخت,
۱.۶k
۲۹ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.