اومدم بیرون نشستم جلو آینه و یه آرایش ملایم کردم و موهام
اومدم بیرون نشستم جلو آینه و یه آرایش ملایم کردم و موهام رو یه طرفش رو البته یکم رو ریختم جلوم بهتر بگم یه ور انداختم
ومابقیش رو پل کردم و یه رژ قرمز قشنگ زدم و تو موهام یه گیره پروانه ای زدم نگاه تو آینه کردم خیلی قشنگ شده بودم
رفتم بیرون دیدم جیمین داره تلویزیون میبینه و اون طرفش هم نامادریش نشسته داره قربون صدقش میرع از اولش میدونستم این رو جیمین یه نظر داره ولی به من چ..... اصن محل بهشون نذاشتم ورفتم پیش ماریا وبهش گفتم
ت:سلام ماریا داری چیکار میکنی میخای بهت کمک کنم؟؟؟
ماریا:سلام عشقم خوبی خوشی ن ممنون ارباب عصبی میشه !!...
ت:خب عصبی بشه مثلاً میخاد چیکار کنه فوقش اندفعه منو میکشه
ماریا: هعی مگه چیشدع
ت:ماجرای دیشب رو برای ماریا تعریف کرد
ماریا: وای خدای من حالت خوبه چیزیت نشده؟
ت: ن اوکیم خب بزار کمکت کنم ...
ماریا:خو اوکیع بیا میز ناهار بچینیم
ت :باشه
خودم و ماریا رفتیم میز رو چیدیم جیمین هم داشت به من نگاه میکرد اصن بهش محل نذاشتم و میز رو چیدم و کمک ماریا کردم و رفتم تو اتاق به ماریا گفتم که دلم چیزی نمیخاد البته نه صبحانه چیزی خوردم و ن ناهار دلم نمیخواست اومدم تو اتاق یه گوشه رو تخت دراز کشیدم و خوابیدم
از دیدگاه جیمین
از موقعی که از اتاق اومدم بیرون این زنیکه هرزه داره قربون صدقم میره اوف حالم ازش بهم میخوره ولی برا حرص دادن ت خوبه دیدم ت اومد تو آشپز خونه به ماریا کمک میکرد تمام نگاهم روش بود اونم بعضی موقع نگاهم میکرد ولی بعدش بی محلی میکرد شنیدم که به ماریا گفت غذا نمیخام این که ن صبحانه خورد و نه ناهار اوف عصبی شدم نمیخام به این زودی کم بیاره
پس بلند شدم و رفتم تو اتاق دیدم مثل یک جوجه رو تخت خوابش برده صداش زدم گفتم
جیمین:پاشو بیا ناهار بخور
ت:نمیخام دلم نمیخاد
جیمین: ت گفتم پاشو امروز بعد از ناهار لباس عروس میاد باید بپوشیا....
ت:میدونم.......
جیمین: خب پاشو بیا غذا بخور نمیخام به این زودی مریض شی
ت: باشه منم تسلیم نشدم که..
جیمین: اوکیه پاشو
از دیدگاه ت
بلند شدم و با جیمین رفتم دیدم باباش ونامادریش نشستن سر میز دارن غذا میخورن جیمین هم برای حرص دادن نامادریش دستم رو محکم گرفت میدونستم که بعد از این کارش یه بلایی دوباره سرم در میاره اومدیم نشستیم
بابای جیمینا:دخترم پوست استخون شدی هیچ نمیخوری که.... غذا بخور ماریا برای ت غذا بیار
ت: ن من میل ندارم
جیمین: بله ماریا به بشقاب برا ت بیار....
ماریا اومد داشت غذا میکشید که وقتی بوی غذا رو فهمیدم حالم بد شد سریع دویدم به سمت دستشویی ودر رو قفل کردم و آوردم بالا همش خون میوردم بالا که...........
دیگه شاید ادامش نده چون اینگار خوشتون نیومده پس.... خودش و خسته نکنه بچم💔🙃
مح تا پارت ۱۲ خوندم هنوز به حاهای تلخش نرسیده شما نخواستید برسه دیگه اصلا هیچی نظر نمیدید پس..... دیگه بسه همین پارت چهار چون بغیش غمگینه ول بعد خوب میشه شما که اصلا دوس نداشتید واس چی بگم براتون😐👌
ومابقیش رو پل کردم و یه رژ قرمز قشنگ زدم و تو موهام یه گیره پروانه ای زدم نگاه تو آینه کردم خیلی قشنگ شده بودم
رفتم بیرون دیدم جیمین داره تلویزیون میبینه و اون طرفش هم نامادریش نشسته داره قربون صدقش میرع از اولش میدونستم این رو جیمین یه نظر داره ولی به من چ..... اصن محل بهشون نذاشتم ورفتم پیش ماریا وبهش گفتم
ت:سلام ماریا داری چیکار میکنی میخای بهت کمک کنم؟؟؟
ماریا:سلام عشقم خوبی خوشی ن ممنون ارباب عصبی میشه !!...
ت:خب عصبی بشه مثلاً میخاد چیکار کنه فوقش اندفعه منو میکشه
ماریا: هعی مگه چیشدع
ت:ماجرای دیشب رو برای ماریا تعریف کرد
ماریا: وای خدای من حالت خوبه چیزیت نشده؟
ت: ن اوکیم خب بزار کمکت کنم ...
ماریا:خو اوکیع بیا میز ناهار بچینیم
ت :باشه
خودم و ماریا رفتیم میز رو چیدیم جیمین هم داشت به من نگاه میکرد اصن بهش محل نذاشتم و میز رو چیدم و کمک ماریا کردم و رفتم تو اتاق به ماریا گفتم که دلم چیزی نمیخاد البته نه صبحانه چیزی خوردم و ن ناهار دلم نمیخواست اومدم تو اتاق یه گوشه رو تخت دراز کشیدم و خوابیدم
از دیدگاه جیمین
از موقعی که از اتاق اومدم بیرون این زنیکه هرزه داره قربون صدقم میره اوف حالم ازش بهم میخوره ولی برا حرص دادن ت خوبه دیدم ت اومد تو آشپز خونه به ماریا کمک میکرد تمام نگاهم روش بود اونم بعضی موقع نگاهم میکرد ولی بعدش بی محلی میکرد شنیدم که به ماریا گفت غذا نمیخام این که ن صبحانه خورد و نه ناهار اوف عصبی شدم نمیخام به این زودی کم بیاره
پس بلند شدم و رفتم تو اتاق دیدم مثل یک جوجه رو تخت خوابش برده صداش زدم گفتم
جیمین:پاشو بیا ناهار بخور
ت:نمیخام دلم نمیخاد
جیمین: ت گفتم پاشو امروز بعد از ناهار لباس عروس میاد باید بپوشیا....
ت:میدونم.......
جیمین: خب پاشو بیا غذا بخور نمیخام به این زودی مریض شی
ت: باشه منم تسلیم نشدم که..
جیمین: اوکیه پاشو
از دیدگاه ت
بلند شدم و با جیمین رفتم دیدم باباش ونامادریش نشستن سر میز دارن غذا میخورن جیمین هم برای حرص دادن نامادریش دستم رو محکم گرفت میدونستم که بعد از این کارش یه بلایی دوباره سرم در میاره اومدیم نشستیم
بابای جیمینا:دخترم پوست استخون شدی هیچ نمیخوری که.... غذا بخور ماریا برای ت غذا بیار
ت: ن من میل ندارم
جیمین: بله ماریا به بشقاب برا ت بیار....
ماریا اومد داشت غذا میکشید که وقتی بوی غذا رو فهمیدم حالم بد شد سریع دویدم به سمت دستشویی ودر رو قفل کردم و آوردم بالا همش خون میوردم بالا که...........
دیگه شاید ادامش نده چون اینگار خوشتون نیومده پس.... خودش و خسته نکنه بچم💔🙃
مح تا پارت ۱۲ خوندم هنوز به حاهای تلخش نرسیده شما نخواستید برسه دیگه اصلا هیچی نظر نمیدید پس..... دیگه بسه همین پارت چهار چون بغیش غمگینه ول بعد خوب میشه شما که اصلا دوس نداشتید واس چی بگم براتون😐👌
۷.۶k
۲۲ اسفند ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.