عشق دردناک پارت66
جونگکوک:ا.ت به حرف هام گوش کن ...! به جون خودت که برام خیلی عزیزی....من عاشقتم نه نه دیونتم قسم میخورم ...پشیمونم میدونم نمیتونم با این معذرت خواهی ها از دلت در بیارم یا گذشته رو از ذهنت پاک کنم اما قسم میخوردم برات جبران میکنم همه تلاشم زو میکنم تا بهترین زندگی برای تو بچه مون بسازم فقط بهم فرصت بده...همه حداقل یک بار به فرصت نیاز دارن لع.نتی حتی از اعدامی ها هم اخرین ارزوشون رو میپرست تو چرا بهم گوش نمیدی ...
بخدا پشیمونم فقط تو برگرد من غلط کردم تو بزرگی کن برای اخرین بار ببخشم قسم میخوردم برات جبران کنم من احمق بودم به خاطر یه کینه احمقانه اون کارا رو کردم تو بزرگی کن ببخش....الانم من میرم بیرون تو ماشین منتظرتم تا خودتو جمع کنی و فکراتو بکنی ...اما اگه نظرتم عوض نشد باز من ازت دست نمیکشم اینو یادت نره ...
وبعد بو.سه ای رو گونم گزاشت و اروم از در بیرون رفت ....
......جونگکوک
افرادی که گذاشته بودم پدر ا.ت رو دنبال کنن بلاخره بعد دو ماه ا.ت رو پیدا کردن از اینکه دوباره پیداش کردم خیلی خوشحال بودم به طوری که راه یک ساعته رو تو 20 دقیقه طی کردم یعنی اینقدر ازم دور شده بود ولی بازم از اینکه ا.ت دوباره پسم بزنه خیلی میترسیدم ....
و تمام سعیم رو کردم تا اروم باهاش حرف بزنم اما بازم صدام بالامیرفت به زور تونستم جلو خودم رو بگیرم ...
وقتی دیدمش شکمش بالا اومده بود قلبم لرزید اون دختر من بود داشت بچه منو حمل میکرد زیادی برام شیرین بود....
تو ماشین نشسته بودم سیگا.ر میکشیدم که در باز شد و ا.ت اومد داخل فقط متعجب و با خوشحالی که به قلبم وارد شد نگاهش میکردم یعنی بهم یه فرصت دیگه داد....
فقط یه نگاه کوتاه بهم انداخت و رو شو سمت پنجره کرد و اروم گفت
ا.ت:میشه راه بیوفتی
زود شیشه رو پایین دادم سیگا.رم رو انداختم بیرون و با خوشحالی لب زدم
جونگکوک:چشم
بعد یک ساعت رسیدیم خونه سریع در رو براش باز کردم پیاده شد دستم پشت ش گذاشتم و هدایتش کردم داخل...
.....ا.ت
میتونستم خوشحال رو از چشماش ببینم حتی درم برام باز میکرد رفتیم داخل به سمتش برگشتم
ا.ت:میخوام یکم استراحت کنم
سریع سرتکان داد
جونگکوک: باشه...اما گشنه ات نیست؟!
سر به مخالفت تکان دادم
ا.ت:نه
وبعد به سمت پله ها رفتم تا برم بالا دیدم که با احتیاط از پشت سر میومد انگار میترسید بیفتم
رفتم تو اتاق یکم بهم ریخته بود و لباس هاش اطراف پخش شده بود حتی چند تا از لباس های منم رو تخت بود نگاه مشکوکی بهش انداختم که لبخند دستپاچه ای زد روی میز ا.لکل و لیوان هایی که باهاش خورده بود تو اتاق پر بوی سیگا.ر بود یعنی اینقدر از رفتنم ناراحت بود که اتاق اینطوری شده ... سریع از کنارم رد شد و لباس هارو جمع و پایین تخت انداخت
بخدا پشیمونم فقط تو برگرد من غلط کردم تو بزرگی کن برای اخرین بار ببخشم قسم میخوردم برات جبران کنم من احمق بودم به خاطر یه کینه احمقانه اون کارا رو کردم تو بزرگی کن ببخش....الانم من میرم بیرون تو ماشین منتظرتم تا خودتو جمع کنی و فکراتو بکنی ...اما اگه نظرتم عوض نشد باز من ازت دست نمیکشم اینو یادت نره ...
وبعد بو.سه ای رو گونم گزاشت و اروم از در بیرون رفت ....
......جونگکوک
افرادی که گذاشته بودم پدر ا.ت رو دنبال کنن بلاخره بعد دو ماه ا.ت رو پیدا کردن از اینکه دوباره پیداش کردم خیلی خوشحال بودم به طوری که راه یک ساعته رو تو 20 دقیقه طی کردم یعنی اینقدر ازم دور شده بود ولی بازم از اینکه ا.ت دوباره پسم بزنه خیلی میترسیدم ....
و تمام سعیم رو کردم تا اروم باهاش حرف بزنم اما بازم صدام بالامیرفت به زور تونستم جلو خودم رو بگیرم ...
وقتی دیدمش شکمش بالا اومده بود قلبم لرزید اون دختر من بود داشت بچه منو حمل میکرد زیادی برام شیرین بود....
تو ماشین نشسته بودم سیگا.ر میکشیدم که در باز شد و ا.ت اومد داخل فقط متعجب و با خوشحالی که به قلبم وارد شد نگاهش میکردم یعنی بهم یه فرصت دیگه داد....
فقط یه نگاه کوتاه بهم انداخت و رو شو سمت پنجره کرد و اروم گفت
ا.ت:میشه راه بیوفتی
زود شیشه رو پایین دادم سیگا.رم رو انداختم بیرون و با خوشحالی لب زدم
جونگکوک:چشم
بعد یک ساعت رسیدیم خونه سریع در رو براش باز کردم پیاده شد دستم پشت ش گذاشتم و هدایتش کردم داخل...
.....ا.ت
میتونستم خوشحال رو از چشماش ببینم حتی درم برام باز میکرد رفتیم داخل به سمتش برگشتم
ا.ت:میخوام یکم استراحت کنم
سریع سرتکان داد
جونگکوک: باشه...اما گشنه ات نیست؟!
سر به مخالفت تکان دادم
ا.ت:نه
وبعد به سمت پله ها رفتم تا برم بالا دیدم که با احتیاط از پشت سر میومد انگار میترسید بیفتم
رفتم تو اتاق یکم بهم ریخته بود و لباس هاش اطراف پخش شده بود حتی چند تا از لباس های منم رو تخت بود نگاه مشکوکی بهش انداختم که لبخند دستپاچه ای زد روی میز ا.لکل و لیوان هایی که باهاش خورده بود تو اتاق پر بوی سیگا.ر بود یعنی اینقدر از رفتنم ناراحت بود که اتاق اینطوری شده ... سریع از کنارم رد شد و لباس هارو جمع و پایین تخت انداخت
۴۳.۵k
۱۳ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.