پروژه شکست خورده پارت 13 : حادثه
پروژه شکست خورده پارت 13 : حادثه
شدو 🖤❤️:
النا داخل محفظه همراه با طرف تاریکش به خواب عمیقی فرو رفته بود .
با خودم فکر کردم _ این خوب نیست ، داره شکست میخوره و اگه شکست بخوره ... دیگه نمیتونیم برگردیم به زمین .
دلم نمیخواست بیشتر از این به این موضوع فکر کنم پس سرمو خیلی سریع تکون دادم تا از فکرش بیرون بیام .
رفتم پیش پروفسور .
_ پروفسور ، میتونم بیام داخل ؟
پروفسور _ البته . بیا تو عزیزم .
_ ساخت محدود کننده های جدید چطور پیش میره ؟
پروفسور _ بدون پیشرفت ....
_ هیچی ؟
پروفسور سرشو به معنی نه تکون داد .
_ نمیتونین از کریستال ها برای ساخت حلقه ها استفاده کنید ؟ همونطور که حلقه های منو ساختین .
پروفسور _ نمیدونم . النا یکم با تو متفاوته شدو .
_ فکر نمیکنم ... ما هر دو از یه نوعیم .
پروفسور _ بعدا امتحانش میکنم .
یهو یه صدایی مثل ضربه از اتاقی که محفظه النا داخلش بود شنیدیم و بعد جیغ ماریا .
به سمت اتاق محفظه دوییدیم .
ماریا رو زمین نشسته بود و خیلی متعجب به محفظه نگاه میکرد .
النا بیدار شده بود و الان سعی داشت محفظه رو بشکونه . هر بار میرفت عقب و با تمام توان به یه نقطه مشخص از محفظه ضربه میزد .
پروفسور _ نباید اینکارو کنه . اینجوری فقط به خودش آسیب میزنه .
و با یه شوک الکتریکی از طرف سیم های که به بدن النا وصل بودن اونو دوباره خوابوند .
حداقلش این بود که فهمیدیم النا هنوز هوشیاری خودشو داره .
پروفسور رو به من گفت _ فکر کنم هرچه سریعتر محدود کننده هارو درست کنم بهتر باشه .
سه روز بعد ....
_ پروفسور ، کار حلقه ها تموم شده ؟
پروفسور _ آره تقریبا . محفظه النا رو آماده بیدار کردنش کنین .
_ چشم .
با خوشحالی به سمت محفظه رفتم . دستم رو گذاشتم رو شیشه و گفتم _ قراره دوباره بیدار بشی دختر ....
میدونستم که صدامو میشنوه اما نمیتونه واکنشی نشون بده . یهو متوجه یه لبخند از گوشه لب النا شدم و باعث شد منم لبخند بزنم .
وقتی از محفظه درش آوردیم قبل از اینکه بیدار بشه محدود کننده هارو دستش کردیم .
وقتی که بیدار شد آروم از جاش بلند شد و به حلقه ها یه نگاهی انداخت .
پرسید _ چه اتفاقی افتاد ؟ من .... هیچی یادم نمیاد .
_ هیچی . فقط یسری مشکلات با طرف تاریکت داشتیم .
النا _ یعنی خودشو نشون داد ؟
_ اوهوم .
النا _ به کسی آسیب زدم ؟
_ نه فقط یه مشت خیلی محکم تو صورت ویلیام زدی .
النا _ اوه ... فک کنم الان خیلی بیشتر از قبل ازم متنفره .
_ شاید ..... به هر حال مهم اینه که دیگه با این محدود کننده های جدید هیچ اتفاقی نمیوفته .
النا _ از کجا میدونی ؟
پروفسور _ چون الان حلقه هات رو با کریستال های آشوب ساختیم . الان خیلی مقاوم تر از قبلی .
النا یه لبخند کوچیک زد .
با النا و ماریا داشتیم از پنجره به زمین نگاه میکردیم .
النا _ واقعا زیباست .
ماریا _ یه روزی با هم میریم اونجا . اینو میدونم .
یهو آژیر هشدار آرک به صدا درومد .
پروفسور اومد تو اتاق و گفت _ هرچه سریعتر به یه جای امن برید . زود باشید .
بعد یه سری سرباز سیاه پوش ریختن تو اتاق .
گفتن _ پروفسور جرالد رباتنیک ، شما و اون دو تا خارپشت باید با ما بیاید . اوه .... فکر میکردیم پروژه النا شکست خورده .
پروفسور _ ما هیچ جا نمیایم . در ضمن اون هیچوقت شکست نخورد فقط به تعویق افتاد .
گفتن _ عه ... که این طور .
و به سمت پروفسور شلیک کردن . با تمام سرعتم دوییدم و گلوله رو گرفتم .
پروفسور بهم گفت _ برید تو یه اتاق حفاظت شده تو راهروی 64 .
ماریا _ ولی پدربزرگ....
پروفسور _ من چیزیم نمیشه . برید .... حالا .
من و النا ،ماریا رو برداشتیم و با تمام سرعتمون به طرف اتاق حفاظت شده رفتیم .
یهو ماریا من و النا رو تو یه محفظه گذاشت و در محفظه قفل شد .
ماریا رفت سمت اهرم .
من و النا با هم _ نه ماریا . اینکارو نکن .
ماریا _ متاسفم بچه ها که نمیتونم باهاتون بیام ... خیلی دوست داشتم دوباره برگردم اونجا ولی .... انگار سرنوشت جور دیگه ایه .
یهو یکی از اون سرباز ها اومد داخل اتاق و گفت _ از اون اهرم فاصله بگیر خانم جوان . نمیخوام کاری کنم که به خاطرش عذاب وجدان بگیرم .
ماریا همونجا وایساده بود و دستش رو اهرم بود .
سرباز گفت _ تا سه میشمرم . یک .... دو .....
ماریا آروم گفت _ خدافظ بچه ها .
و اهرم و کشید و منو النا آخرین چیزی که شنیدیم صدای شلیک گلوله بود و محفظه خیلی سریع شروع به حرکت به سمت زمین کرد .
چشمای النا درشت و پر از اشک شده بود .
یهو پرید بغلم و شروع به گریه کرد . توی اون تاریکی متوجه سو سوی یه نور شدم .
یه سری خطوط مثل خطوط روی بدن من ، داشتن روی بدن النا با نور آبی کمرنگ میدرخشیدن .
محکم تر بغلش کردم و اشک ریختم ....
چطور شده 🥺؟
شدو 🖤❤️:
النا داخل محفظه همراه با طرف تاریکش به خواب عمیقی فرو رفته بود .
با خودم فکر کردم _ این خوب نیست ، داره شکست میخوره و اگه شکست بخوره ... دیگه نمیتونیم برگردیم به زمین .
دلم نمیخواست بیشتر از این به این موضوع فکر کنم پس سرمو خیلی سریع تکون دادم تا از فکرش بیرون بیام .
رفتم پیش پروفسور .
_ پروفسور ، میتونم بیام داخل ؟
پروفسور _ البته . بیا تو عزیزم .
_ ساخت محدود کننده های جدید چطور پیش میره ؟
پروفسور _ بدون پیشرفت ....
_ هیچی ؟
پروفسور سرشو به معنی نه تکون داد .
_ نمیتونین از کریستال ها برای ساخت حلقه ها استفاده کنید ؟ همونطور که حلقه های منو ساختین .
پروفسور _ نمیدونم . النا یکم با تو متفاوته شدو .
_ فکر نمیکنم ... ما هر دو از یه نوعیم .
پروفسور _ بعدا امتحانش میکنم .
یهو یه صدایی مثل ضربه از اتاقی که محفظه النا داخلش بود شنیدیم و بعد جیغ ماریا .
به سمت اتاق محفظه دوییدیم .
ماریا رو زمین نشسته بود و خیلی متعجب به محفظه نگاه میکرد .
النا بیدار شده بود و الان سعی داشت محفظه رو بشکونه . هر بار میرفت عقب و با تمام توان به یه نقطه مشخص از محفظه ضربه میزد .
پروفسور _ نباید اینکارو کنه . اینجوری فقط به خودش آسیب میزنه .
و با یه شوک الکتریکی از طرف سیم های که به بدن النا وصل بودن اونو دوباره خوابوند .
حداقلش این بود که فهمیدیم النا هنوز هوشیاری خودشو داره .
پروفسور رو به من گفت _ فکر کنم هرچه سریعتر محدود کننده هارو درست کنم بهتر باشه .
سه روز بعد ....
_ پروفسور ، کار حلقه ها تموم شده ؟
پروفسور _ آره تقریبا . محفظه النا رو آماده بیدار کردنش کنین .
_ چشم .
با خوشحالی به سمت محفظه رفتم . دستم رو گذاشتم رو شیشه و گفتم _ قراره دوباره بیدار بشی دختر ....
میدونستم که صدامو میشنوه اما نمیتونه واکنشی نشون بده . یهو متوجه یه لبخند از گوشه لب النا شدم و باعث شد منم لبخند بزنم .
وقتی از محفظه درش آوردیم قبل از اینکه بیدار بشه محدود کننده هارو دستش کردیم .
وقتی که بیدار شد آروم از جاش بلند شد و به حلقه ها یه نگاهی انداخت .
پرسید _ چه اتفاقی افتاد ؟ من .... هیچی یادم نمیاد .
_ هیچی . فقط یسری مشکلات با طرف تاریکت داشتیم .
النا _ یعنی خودشو نشون داد ؟
_ اوهوم .
النا _ به کسی آسیب زدم ؟
_ نه فقط یه مشت خیلی محکم تو صورت ویلیام زدی .
النا _ اوه ... فک کنم الان خیلی بیشتر از قبل ازم متنفره .
_ شاید ..... به هر حال مهم اینه که دیگه با این محدود کننده های جدید هیچ اتفاقی نمیوفته .
النا _ از کجا میدونی ؟
پروفسور _ چون الان حلقه هات رو با کریستال های آشوب ساختیم . الان خیلی مقاوم تر از قبلی .
النا یه لبخند کوچیک زد .
با النا و ماریا داشتیم از پنجره به زمین نگاه میکردیم .
النا _ واقعا زیباست .
ماریا _ یه روزی با هم میریم اونجا . اینو میدونم .
یهو آژیر هشدار آرک به صدا درومد .
پروفسور اومد تو اتاق و گفت _ هرچه سریعتر به یه جای امن برید . زود باشید .
بعد یه سری سرباز سیاه پوش ریختن تو اتاق .
گفتن _ پروفسور جرالد رباتنیک ، شما و اون دو تا خارپشت باید با ما بیاید . اوه .... فکر میکردیم پروژه النا شکست خورده .
پروفسور _ ما هیچ جا نمیایم . در ضمن اون هیچوقت شکست نخورد فقط به تعویق افتاد .
گفتن _ عه ... که این طور .
و به سمت پروفسور شلیک کردن . با تمام سرعتم دوییدم و گلوله رو گرفتم .
پروفسور بهم گفت _ برید تو یه اتاق حفاظت شده تو راهروی 64 .
ماریا _ ولی پدربزرگ....
پروفسور _ من چیزیم نمیشه . برید .... حالا .
من و النا ،ماریا رو برداشتیم و با تمام سرعتمون به طرف اتاق حفاظت شده رفتیم .
یهو ماریا من و النا رو تو یه محفظه گذاشت و در محفظه قفل شد .
ماریا رفت سمت اهرم .
من و النا با هم _ نه ماریا . اینکارو نکن .
ماریا _ متاسفم بچه ها که نمیتونم باهاتون بیام ... خیلی دوست داشتم دوباره برگردم اونجا ولی .... انگار سرنوشت جور دیگه ایه .
یهو یکی از اون سرباز ها اومد داخل اتاق و گفت _ از اون اهرم فاصله بگیر خانم جوان . نمیخوام کاری کنم که به خاطرش عذاب وجدان بگیرم .
ماریا همونجا وایساده بود و دستش رو اهرم بود .
سرباز گفت _ تا سه میشمرم . یک .... دو .....
ماریا آروم گفت _ خدافظ بچه ها .
و اهرم و کشید و منو النا آخرین چیزی که شنیدیم صدای شلیک گلوله بود و محفظه خیلی سریع شروع به حرکت به سمت زمین کرد .
چشمای النا درشت و پر از اشک شده بود .
یهو پرید بغلم و شروع به گریه کرد . توی اون تاریکی متوجه سو سوی یه نور شدم .
یه سری خطوط مثل خطوط روی بدن من ، داشتن روی بدن النا با نور آبی کمرنگ میدرخشیدن .
محکم تر بغلش کردم و اشک ریختم ....
چطور شده 🥺؟
۱.۵k
۱۶ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.