pawn/ادامه پارت ۱۸۳
*******************
ا/ت از دور به یوجین نگاه میکرد که دید اونا سوار ماشین شدن...
همراه تهیونگ شد و وارد ساختمون شدن...
در خونه باز بود... چون سه نفری که چند دقیقه پیش وارد خونه شده بودن درش رو باز گذاشته بودن...
به محض ورود به خونه میشد فهمید که درگیری اتفاق افتاده... چون همه ی وسایلای خونه به هم ریخته یا شکسته شده بودن... تلویزیونی که روی زمین افتاده بود و کاملا در هم شکسته بود...
قطرات خونی که روی زمین بود...
مبلایی که هرکدوم به سمتی کج شده بود
همه و همه اینا رو ثابت میکرد...
تهیونگ با خونسردی جلو میرفت و ا/ت هم پشت سرش با فاصله کم راه میرفت...
ووک روی زمین افتاده بود... و یکی از اون سه نفر پاشو روی گردنش گذاشته بود... از دماغش خون میومد و با دستش مدام تمیزش میکرد... نمیدونست توسط کیا اینطوری کتک خورده... تا اینکه چشمش به تهیونگ و ا/ت افتاد...
متحیر و شوکه به اونا چشم دوخته بود...
تهیونگ سمت مبل روبروی ووک رفت... میز جلوی مبل رو با پا کنار زد... و نشست...
ووک: شماها!...
فکرشو نمیکردم!
تهیونگ: نبایدم فکرشو میکردی... چون قسر در رفتی... کاری که باید پنج سال پیش میکردم الان انجام دادم!
ووک: شماها... از خانواده ی خودتون ضربه خوردین... به من ارتباطی نداشت!
تهیونگ: اونا جای خودشون جواب پس دادن... توام جای خودت
ووک: میخواین منو بکشین؟... چه بهتر!... من همه چیمو دو سال پیش باختم... این زندگی برام مسخرس!
ا/ت: ولی اگر بمیری راحت میشی... باید زنده بمونی و همینطوری توی این وضعیت رقت انگیز ادامه بدی... این مجازاتته!
تهیونگ: خواهرم عاشقت شده بود... لیاقت مهر اونو نداشتی... تو هم توی مرگش دست داشتی!... به قصد کشتنت اومده بودم... اما حالا که فک میکنم میبینم ا/ت درست میگه... توی وضعیت کثیفت زندگیتو ادامه بده!...
ا/ت از دور به یوجین نگاه میکرد که دید اونا سوار ماشین شدن...
همراه تهیونگ شد و وارد ساختمون شدن...
در خونه باز بود... چون سه نفری که چند دقیقه پیش وارد خونه شده بودن درش رو باز گذاشته بودن...
به محض ورود به خونه میشد فهمید که درگیری اتفاق افتاده... چون همه ی وسایلای خونه به هم ریخته یا شکسته شده بودن... تلویزیونی که روی زمین افتاده بود و کاملا در هم شکسته بود...
قطرات خونی که روی زمین بود...
مبلایی که هرکدوم به سمتی کج شده بود
همه و همه اینا رو ثابت میکرد...
تهیونگ با خونسردی جلو میرفت و ا/ت هم پشت سرش با فاصله کم راه میرفت...
ووک روی زمین افتاده بود... و یکی از اون سه نفر پاشو روی گردنش گذاشته بود... از دماغش خون میومد و با دستش مدام تمیزش میکرد... نمیدونست توسط کیا اینطوری کتک خورده... تا اینکه چشمش به تهیونگ و ا/ت افتاد...
متحیر و شوکه به اونا چشم دوخته بود...
تهیونگ سمت مبل روبروی ووک رفت... میز جلوی مبل رو با پا کنار زد... و نشست...
ووک: شماها!...
فکرشو نمیکردم!
تهیونگ: نبایدم فکرشو میکردی... چون قسر در رفتی... کاری که باید پنج سال پیش میکردم الان انجام دادم!
ووک: شماها... از خانواده ی خودتون ضربه خوردین... به من ارتباطی نداشت!
تهیونگ: اونا جای خودشون جواب پس دادن... توام جای خودت
ووک: میخواین منو بکشین؟... چه بهتر!... من همه چیمو دو سال پیش باختم... این زندگی برام مسخرس!
ا/ت: ولی اگر بمیری راحت میشی... باید زنده بمونی و همینطوری توی این وضعیت رقت انگیز ادامه بدی... این مجازاتته!
تهیونگ: خواهرم عاشقت شده بود... لیاقت مهر اونو نداشتی... تو هم توی مرگش دست داشتی!... به قصد کشتنت اومده بودم... اما حالا که فک میکنم میبینم ا/ت درست میگه... توی وضعیت کثیفت زندگیتو ادامه بده!...
۳۸.۵k
۱۳ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.