Monster in the forest
Monster in the forest
فصل 2 پارت 8
یونگی: * با صدای بلند* خورشید داره طلوع میکنه!!
جین:*هلشون میده سمت چادراشون*
یونگی: ا.ت!! چرا نمیای؟
ا.ت:*لبخند* چون دلم برای خورشید تنگ شده
یونگی: حیف من نمیتونم ببینم
ا.ت: هوم...اگه بیارمت بیرون چی؟
یونگی: خب اونموقع میمیرم
ا.ت: اگه من جلوت وایسم چی؟
یونگی: باهوش قد من از تو بلند تره😐
ا.ت: خب یکم قد کوتاهی کن*به عقب راه میره تا به چادر میرسه* بیا پشت سرم وایسا
یونگی:*زانو هاشو خم میکنه که قدش کوتاه بشه و پشت سر ا.ت وایمیسه*
ا.ت:*با قدم های آروم جلو میره*...نگاه کن!
یونگی:*آروم سرشو بر میگردونه*........
ا.ت: دیدیش؟ قشنگه مگه نه؟
یونگی:*لبخند*...خیلی
ا.ت: حتما دلت برای خورشید تنگ شده بود آره؟
یونگی: آره...خیلی وقت بود ندیدمش
(مدتی بعد)
ا.ت: یونگی...یونگی!!
یونگی: بله؟
ا.ت: خورشید داره بالاتر میاد باید بریم توی چادر
یونگی: باشه
ا.ت:*دوباره عقب عقب میره تا به چادر برسن*
یونگی: میگم الان وقت برای خواب هست؟
ا.ت: آره
یونگی:*خودشو پرت میکنه روی زمین* پس صبح...ظهر...فرقی نمیکنه بخیر..
ا.ت:*میمونه نگاهش میکنه*
یونگی: آها...بیا اینجا*و دوباره به کنارش اشاره میکنه*
ا.ت: *میخنده*
(شب)
ا.ت: اهم اهممم...
یونگی:......
ا.ت: با توام😑
یونگی:*خوابالو* هوم....
ا.ت: گفتی پیشت بخوابم نه اینکه وفتی بیدار شدم ببینم بغلم کردی😐
یونگی: خب که چی..
ا.ت: ولم کن میخوام بلند بشم
یونگی: نمیخوام
ا.ت: عه ولم کن دیگه
یونگی: خوابم میاد
ا.ت: خب چه ربطی به من داره
یونگی: میخوام پیشم باشی
ا.ت:*نفس عمیق*
........
ا.ت: گفتم بیدار شو
یونگی: منم گفتم نمیخوام
جین:*عربده* بیدار شیییییین!!!
ا.ت و یونگی:*همدیگرو هل میدن اونور*
ا.ت: بیشوووور یذره آرامش همچین بد نیستااا!!
جین: ببخشید آخه حواسم نبود تو مثل آدم بیدار میشی بقیه ارو اینجور بیدار کردم میییییین یوووووونگییییییی!!!!!!
یونگی: مین یونگی مرد!(خدا نکنه🥲)
جین: بلند میشی یا با لگد بلندت کنم؟!
ا.ت: تو برو خودم بلندش میکنم!
جین: تا پنج دقیقه دیگه بیرون باشین هاااا*میره*
ا.ت: ببین لطف کردم از شر داد و بیدادش خلاصت کردم حالا من دارم عین آدمیزاد بهت میگم بلند شو!!
یونگی: یه دیقه دیگه(الان خود منه دقیقا😐)
ا.ت: به من اینو نگو که میدونم وقتی کسی میگه یه دیقه یعنی یه ساعت بلند شو بینم!
(میرن بیرون)
تهیونگ: سلاااام هیونگ!!!
یونگی: سلام...چیشده انقدر سرحالی؟
تهیونگ: نمد😐
ا.ت: اهم اهممم.....
نامجون: مریض شدی؟
ا.ت: نخیر دارم یادآوری میکنم که مثلا بخواین بهم صبح...عهههه شب بخیر بگین😑
همگی: شب بخیر😐
ا.ت:هنوز نمیتونم باهاش کنار بیام با اینکه چون اینجا شبه میگین شب بخیر در حالی که ما موقع خوابیدن این کلمه ارو استفاده میکنیم😐
جین: عیب نداره کم کم برات عادی میشه..
ا.ت: خودتون اوایل که اومدین جنگل براتون سخت نبود؟
نامجون: ما کسی نبود که بهش بخوایم بگیم شب بخیر یا صبح بخیر😐
ا.ت: عه راست میگی..
محض اطلاع همگی عروسی خوش گذشت 18 تومن شاباش هم جمع کردم😐 دو مشت شکلات...پنج تا هله قند...دو تا یادبود😐 کلا هر چی جلو چشمم اومد برداشتم😅
فصل 2 پارت 8
یونگی: * با صدای بلند* خورشید داره طلوع میکنه!!
جین:*هلشون میده سمت چادراشون*
یونگی: ا.ت!! چرا نمیای؟
ا.ت:*لبخند* چون دلم برای خورشید تنگ شده
یونگی: حیف من نمیتونم ببینم
ا.ت: هوم...اگه بیارمت بیرون چی؟
یونگی: خب اونموقع میمیرم
ا.ت: اگه من جلوت وایسم چی؟
یونگی: باهوش قد من از تو بلند تره😐
ا.ت: خب یکم قد کوتاهی کن*به عقب راه میره تا به چادر میرسه* بیا پشت سرم وایسا
یونگی:*زانو هاشو خم میکنه که قدش کوتاه بشه و پشت سر ا.ت وایمیسه*
ا.ت:*با قدم های آروم جلو میره*...نگاه کن!
یونگی:*آروم سرشو بر میگردونه*........
ا.ت: دیدیش؟ قشنگه مگه نه؟
یونگی:*لبخند*...خیلی
ا.ت: حتما دلت برای خورشید تنگ شده بود آره؟
یونگی: آره...خیلی وقت بود ندیدمش
(مدتی بعد)
ا.ت: یونگی...یونگی!!
یونگی: بله؟
ا.ت: خورشید داره بالاتر میاد باید بریم توی چادر
یونگی: باشه
ا.ت:*دوباره عقب عقب میره تا به چادر برسن*
یونگی: میگم الان وقت برای خواب هست؟
ا.ت: آره
یونگی:*خودشو پرت میکنه روی زمین* پس صبح...ظهر...فرقی نمیکنه بخیر..
ا.ت:*میمونه نگاهش میکنه*
یونگی: آها...بیا اینجا*و دوباره به کنارش اشاره میکنه*
ا.ت: *میخنده*
(شب)
ا.ت: اهم اهممم...
یونگی:......
ا.ت: با توام😑
یونگی:*خوابالو* هوم....
ا.ت: گفتی پیشت بخوابم نه اینکه وفتی بیدار شدم ببینم بغلم کردی😐
یونگی: خب که چی..
ا.ت: ولم کن میخوام بلند بشم
یونگی: نمیخوام
ا.ت: عه ولم کن دیگه
یونگی: خوابم میاد
ا.ت: خب چه ربطی به من داره
یونگی: میخوام پیشم باشی
ا.ت:*نفس عمیق*
........
ا.ت: گفتم بیدار شو
یونگی: منم گفتم نمیخوام
جین:*عربده* بیدار شیییییین!!!
ا.ت و یونگی:*همدیگرو هل میدن اونور*
ا.ت: بیشوووور یذره آرامش همچین بد نیستااا!!
جین: ببخشید آخه حواسم نبود تو مثل آدم بیدار میشی بقیه ارو اینجور بیدار کردم میییییین یوووووونگییییییی!!!!!!
یونگی: مین یونگی مرد!(خدا نکنه🥲)
جین: بلند میشی یا با لگد بلندت کنم؟!
ا.ت: تو برو خودم بلندش میکنم!
جین: تا پنج دقیقه دیگه بیرون باشین هاااا*میره*
ا.ت: ببین لطف کردم از شر داد و بیدادش خلاصت کردم حالا من دارم عین آدمیزاد بهت میگم بلند شو!!
یونگی: یه دیقه دیگه(الان خود منه دقیقا😐)
ا.ت: به من اینو نگو که میدونم وقتی کسی میگه یه دیقه یعنی یه ساعت بلند شو بینم!
(میرن بیرون)
تهیونگ: سلاااام هیونگ!!!
یونگی: سلام...چیشده انقدر سرحالی؟
تهیونگ: نمد😐
ا.ت: اهم اهممم.....
نامجون: مریض شدی؟
ا.ت: نخیر دارم یادآوری میکنم که مثلا بخواین بهم صبح...عهههه شب بخیر بگین😑
همگی: شب بخیر😐
ا.ت:هنوز نمیتونم باهاش کنار بیام با اینکه چون اینجا شبه میگین شب بخیر در حالی که ما موقع خوابیدن این کلمه ارو استفاده میکنیم😐
جین: عیب نداره کم کم برات عادی میشه..
ا.ت: خودتون اوایل که اومدین جنگل براتون سخت نبود؟
نامجون: ما کسی نبود که بهش بخوایم بگیم شب بخیر یا صبح بخیر😐
ا.ت: عه راست میگی..
محض اطلاع همگی عروسی خوش گذشت 18 تومن شاباش هم جمع کردم😐 دو مشت شکلات...پنج تا هله قند...دو تا یادبود😐 کلا هر چی جلو چشمم اومد برداشتم😅
۷.۸k
۲۷ اسفند ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.