فیک (عشق اینه) پارت پنجاه و ششم
بعد از یک ساعت نشستن روی اون صندلی کوفتی،آرایشگر گفت:بفرمایید خانم.بیشتر ساده زدم چون به استایل و لباستون میاد.(اسلاید دوم)
گفتم:ممنون خودمم یه همچین چیزی میخواستم.عالی شده.
لبخند زدم و از رو صندلی بلند شدم.همون برنامه ریزه اومد سمتم و گفت:ببخشید یکم کارا دیر شدن.لطفا سریعتر لباس عروستون و بپوشید.الان ساعت ۱۱.ساعت ۱۱ و ۳۰ داماد میاد دنبالتون و شما باید آماده باشید.
رفتم تو اتاقم و بعد از ده دقیقه با یه لباس عروس رویایی(اسلاید سوم) اومدم بیرون.این لباس معرکه بود.باهاش یه چرخی زدم که هایجین گفت:این عشوه ها رو نگه دار برای آقا داماد.الان بیا تور سرتو بزنم.تور و به موهام زد و خیلی خوشگل بود.ترکیب اون میکاپ ساده با این لباس عروس مینیمال خیلی رویایی میشد.همون موقع زنگ در زده شد.برنامه ریز گفت:احتمالا آقای کیم هستن.دزو باز کنید...خانم ا/ت الان شما با یه ماشین میرسید به محل فیلم برداری و من و فیلمبردار ها هم با یه ماشین دیگه میایم.اونجا که رسیدید منتظر ما بمونید.
گفتم:باشه.
هایجین درو باز کرد.تهیونگ پشته در بود.با دیدن من خیلی تعجب کرد.سر تا پامو نگاه کرد و گفت:چرا منو هر دفعه با این استایل ها متعجب میکنی؟این لباس خیلی قشنگن ولی تنها قسمتی که باعث قشنگ تر شدنش شده،تویی.
اومد سمتم و دستشو جلوم دراز کرد و خودش خم شد و گفت:به من افتخار میدید خانم ا/ت.
خندیدم و گفتم:معلومه مستر ته ته خوشتیپ.لباست خیلی بهت میاد (اسلاید چهارم) دستمو گذاشتم رو دستش و همراهش رفتم بیرون.فک کردن به اینکه مامان یا بابایی نداشتم که بیان ببینن دختراشون دارن ازدواج میکنن اشک تو چشام جمع میکرد ولی جلوی سرازیر شدنشو میگرفتم.تهیونگ منو برد بیرون و درو ماشینو برام باز کرد.نشستم تو ماشین و درو برام بست.خودشم اومد نشست تو ماشین.بهش لبخند زدم و حرکت کردیم.توی راه من داشتم با تظاهر به اینکه فقد دارم از پنجره بیرونو تماشا میکنم،داشتم به این جریان بالا و پایین زندگیم فکر میکردم.ینی این پایان سختیا بود؟این آخرشه؟ینی تموم شد؟تو همین فکرا بودم که با صدای تهیونگ که گفت:بیب به چی فکر میکنی؟
گفتم:هیچی.چیزه خاصی نیس.بیخیال.
گفت:عاا...امروز روز عروسیمونه.نمیخوام هیچی خرابش کنه.بعدشم ما الان دیگه باید همه چیزو بهم دیگه بگیم مگه نه؟
گفتم:آاممم...باشه.داشتم فکر میکردم تا الان چه اتفاقاتی برام افتاده و اینکه آیا بالاخره این آخرشه یا نه.
گفت:معلومه تموم شدن.دیگه هیچ مشکلی نداریم.فقد کافیه باهم باشیم تا همه چیزو باهم حل کنیم.خب؟
گفتم:باشه.مرسی که هستی ته.خیلی دوست دارم.
بعد راهمونو ادامه دادیم تا رسیدیم به همون دریاچه بزرگ سئول.بعد از کلی ژست گرفتن و اینا و کلی کاره دیگه،رفتیم سمت شهربازی.اون جا هم سوار چرخ و فلک شدیم و کلی عکس گرفتیم.(این قسمت و سریع گذروندم که طولانی نشه) دیگه تموم شده بود.الان ساعت ۴ بعد از ظهر بود.ساعت ۶ عروسی شروع میشد و منم خیلی گشنم بود.اینو به تهیونگ گفتم که گفت:تا شروع عروسی دو ساعت مونده.بریم یچیزی بخوریم.
رفتیم یه رستورانی و نودل خوردیم و بعد از یه ساعت راه افتادیم سمت باغ عروسی.وقتی رسیدم دیدم یه دیزاین خیلی قشنگ برای عروسی درست کردن.(اسلاید پنجم) رفتم توی عمارت بزرگی که مال همون باغه بود و فیلمبردار و همه ی کسایی که برای میکاپ،دیزاین لباس،عروسی و...اومده بودن هم اومدن توی اون اتاق.
گفتم:ممنون خودمم یه همچین چیزی میخواستم.عالی شده.
لبخند زدم و از رو صندلی بلند شدم.همون برنامه ریزه اومد سمتم و گفت:ببخشید یکم کارا دیر شدن.لطفا سریعتر لباس عروستون و بپوشید.الان ساعت ۱۱.ساعت ۱۱ و ۳۰ داماد میاد دنبالتون و شما باید آماده باشید.
رفتم تو اتاقم و بعد از ده دقیقه با یه لباس عروس رویایی(اسلاید سوم) اومدم بیرون.این لباس معرکه بود.باهاش یه چرخی زدم که هایجین گفت:این عشوه ها رو نگه دار برای آقا داماد.الان بیا تور سرتو بزنم.تور و به موهام زد و خیلی خوشگل بود.ترکیب اون میکاپ ساده با این لباس عروس مینیمال خیلی رویایی میشد.همون موقع زنگ در زده شد.برنامه ریز گفت:احتمالا آقای کیم هستن.دزو باز کنید...خانم ا/ت الان شما با یه ماشین میرسید به محل فیلم برداری و من و فیلمبردار ها هم با یه ماشین دیگه میایم.اونجا که رسیدید منتظر ما بمونید.
گفتم:باشه.
هایجین درو باز کرد.تهیونگ پشته در بود.با دیدن من خیلی تعجب کرد.سر تا پامو نگاه کرد و گفت:چرا منو هر دفعه با این استایل ها متعجب میکنی؟این لباس خیلی قشنگن ولی تنها قسمتی که باعث قشنگ تر شدنش شده،تویی.
اومد سمتم و دستشو جلوم دراز کرد و خودش خم شد و گفت:به من افتخار میدید خانم ا/ت.
خندیدم و گفتم:معلومه مستر ته ته خوشتیپ.لباست خیلی بهت میاد (اسلاید چهارم) دستمو گذاشتم رو دستش و همراهش رفتم بیرون.فک کردن به اینکه مامان یا بابایی نداشتم که بیان ببینن دختراشون دارن ازدواج میکنن اشک تو چشام جمع میکرد ولی جلوی سرازیر شدنشو میگرفتم.تهیونگ منو برد بیرون و درو ماشینو برام باز کرد.نشستم تو ماشین و درو برام بست.خودشم اومد نشست تو ماشین.بهش لبخند زدم و حرکت کردیم.توی راه من داشتم با تظاهر به اینکه فقد دارم از پنجره بیرونو تماشا میکنم،داشتم به این جریان بالا و پایین زندگیم فکر میکردم.ینی این پایان سختیا بود؟این آخرشه؟ینی تموم شد؟تو همین فکرا بودم که با صدای تهیونگ که گفت:بیب به چی فکر میکنی؟
گفتم:هیچی.چیزه خاصی نیس.بیخیال.
گفت:عاا...امروز روز عروسیمونه.نمیخوام هیچی خرابش کنه.بعدشم ما الان دیگه باید همه چیزو بهم دیگه بگیم مگه نه؟
گفتم:آاممم...باشه.داشتم فکر میکردم تا الان چه اتفاقاتی برام افتاده و اینکه آیا بالاخره این آخرشه یا نه.
گفت:معلومه تموم شدن.دیگه هیچ مشکلی نداریم.فقد کافیه باهم باشیم تا همه چیزو باهم حل کنیم.خب؟
گفتم:باشه.مرسی که هستی ته.خیلی دوست دارم.
بعد راهمونو ادامه دادیم تا رسیدیم به همون دریاچه بزرگ سئول.بعد از کلی ژست گرفتن و اینا و کلی کاره دیگه،رفتیم سمت شهربازی.اون جا هم سوار چرخ و فلک شدیم و کلی عکس گرفتیم.(این قسمت و سریع گذروندم که طولانی نشه) دیگه تموم شده بود.الان ساعت ۴ بعد از ظهر بود.ساعت ۶ عروسی شروع میشد و منم خیلی گشنم بود.اینو به تهیونگ گفتم که گفت:تا شروع عروسی دو ساعت مونده.بریم یچیزی بخوریم.
رفتیم یه رستورانی و نودل خوردیم و بعد از یه ساعت راه افتادیم سمت باغ عروسی.وقتی رسیدم دیدم یه دیزاین خیلی قشنگ برای عروسی درست کردن.(اسلاید پنجم) رفتم توی عمارت بزرگی که مال همون باغه بود و فیلمبردار و همه ی کسایی که برای میکاپ،دیزاین لباس،عروسی و...اومده بودن هم اومدن توی اون اتاق.
۲۵.۹k
۲۸ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.