فیک هرمِس " پارت ۸ "
هوسوک : ممنـ....چی ؟
یونگی : کسی که دوستش دارم تویی هوسوک .
کمی نزدیک تر شد که هوسوک با تعجب ازش فاصله گرفت .
لبخند زد و گفت : هیونگ شوخی نکن .
یونگی : اما من شوخی نکردم .
لبخندش محو شد و دوباره با تعجب به یونگی خیره شد .
-میتونم بهت وقت بدم .. که درموردش فکر کنی . فکر میکنم من و تو کاپل عالی ای می..
+هیسس ..بسه .
یونگی با تعجب گفت : یعنی چی که بسه ؟
هوسوک : دیگه ادامه نده . سعی میکنم تمام حرف هایی که زدی رو همینجا فراموش کنم .
از کنار یونگی رد شد که یونگی دستش رو به سمت عقب کشید .
یونگی : صبر کن باید حرف بزنیم ..
هوسوک یونگی رو هول داد که یونگی خورد زمین . متعجب به هوسوک خیره شد .
هوسوک : من نمیتونم هیچ حسی نسبت به یه پسر داشته باشم . بهت توهین نمیکنم و مثل دیگران بهت نمیگم که عشقت کثیفه اما .. واقعا نمیتونم خودم رو کنار تو تصور کنم .
اشک تو چشمهای یونگی حلقه زد . بلند شد و خاک روی لباسش رو پاک کرد .
یونگی : میشه فقط برای یکبار بهش فکر کنی ؟
هوسوک : فکر کردم .. اگر واقعا دوستم داری لطفا به نظر منم احترام بزار و سعی کن فراموشم کنی .. ممنون هیونگ .
هوسوک با اخم ریزی محل رو ترک کرد و به سمت خونه حرکت کرد .
یونگی حتی یکدرصد هم فکر نمیکرد که چنین اتفاقی بیافته ..
حرف های هوسوک توی ذهنش اکو میشد
" اگر واقعا دوستم داری به نظرم احترام بزار ، فراموشم کن ، نمیتونم خودم رو کنار تو تصور کنم "
به وضوح صدای شکستن قلبش رو شنید ...
بدو بدو به سمت خونه حرکت کرد و اشکهاش رو پاک کرد .
* ۴ روز بعد *
زنگ تفریح به صدا در اومد . همه بچه ها از کلاس خارج شدن .
هوسوک همچنان روی صندلی نشسته بود و مشغول زیر و رو کردن کتاب تاریخ بود .
جونگکوک نگاهی به جای خالی یونگی انداخت و آهی کشید .
چهار روز بود که یونگی جواب تماس هاش رو نمیداد . حتی چندبار هم زنگ در خونهش رو زده بود اما کسی در رو باز نکرد .
با تنفر به هوسوک خیره شد .
هوسوک : اگر به اندازه کافی نگاهم کردی بهتره بری بیرون .
جونگکوک : ببینم نکنه این کلاس متعلق به تو شده ؟
هوسوک بلند شد و به سمت جونگکوک حرکت کرد .
با پوزخند گفت : شاید شده باشه از کجا معلوم ؟
جونگکوک به هوسوک حمله کرد و یقه ی هوسوک رو بین دستهاش گرفت .
جونگکوک : هیچ خبری از یونگی نیست .. حتی جواب تلفنش رو نمیده . چطور میتونی انقدر خونسرد و عوضی باشی ؟
هوسوک حلقه دست های جونگکوک رو از دور یقه اش باز کرد و خواست از کلاس خارج بشه که جونگکوک دوباره یقه ی لباسش رو کشید و مشت محکمی توی صورت هوسوک کوبید .
هوسوک دستش رو روی خون جاری شده از دماغش کشید و با عصبانیت پوزخند زد ..
+حتی اگر یکروز از عمرم هم باقی مونده باشه آدمت میکنم جئون .
متقابلا مشتی به صورت جونگکوک زد که جونگکوک خورد زمین .
روی شکم جونگکوک نشست که جونگکوک با دستهاش صورتش رو گارد گرفت .
هوسوک همچنان مشت های پی در پی به صورت جونگکوک میزد که بعضیهاش خطا میرفت .
وقتی خواست آخرین مشت رو بزنه دستش توی هوا گرفته شد .
-بسه ..
جونگکوک خون روی صورتش رو پاک کرد و هوسوک رو گوشه ای پرتاب کرد .
جونگکوک : هیونگگگ ..
به سمت یونگی دویید و یونگی رو بغل کرد .
-نگفتم پسر خوبی باش؟
جونگکوک : ساکت شو ببینم .. کجا بودی ؟ حالت خوبه ؟ غذا خوردی ؟
یونگی : من خوبم جونگکوک .. کل صورتت داغون شده اما هنوزهم به فکر منی .
نگاهی به هوسوک که گوشه ی کلاس با عصبانیت نفس نفس میزد انداخت و با لحن سردی گفت : میخوای زنگ تفریح رو سه تایی باهم بریم ؟
هوسوک : نه .. در ضمن جونگکوک فراموش نکن که مراقب خودت باشی .
پوزخندی تحویل جونگکوک داد و از کلاس خارج شد .
یونگی : کسی که دوستش دارم تویی هوسوک .
کمی نزدیک تر شد که هوسوک با تعجب ازش فاصله گرفت .
لبخند زد و گفت : هیونگ شوخی نکن .
یونگی : اما من شوخی نکردم .
لبخندش محو شد و دوباره با تعجب به یونگی خیره شد .
-میتونم بهت وقت بدم .. که درموردش فکر کنی . فکر میکنم من و تو کاپل عالی ای می..
+هیسس ..بسه .
یونگی با تعجب گفت : یعنی چی که بسه ؟
هوسوک : دیگه ادامه نده . سعی میکنم تمام حرف هایی که زدی رو همینجا فراموش کنم .
از کنار یونگی رد شد که یونگی دستش رو به سمت عقب کشید .
یونگی : صبر کن باید حرف بزنیم ..
هوسوک یونگی رو هول داد که یونگی خورد زمین . متعجب به هوسوک خیره شد .
هوسوک : من نمیتونم هیچ حسی نسبت به یه پسر داشته باشم . بهت توهین نمیکنم و مثل دیگران بهت نمیگم که عشقت کثیفه اما .. واقعا نمیتونم خودم رو کنار تو تصور کنم .
اشک تو چشمهای یونگی حلقه زد . بلند شد و خاک روی لباسش رو پاک کرد .
یونگی : میشه فقط برای یکبار بهش فکر کنی ؟
هوسوک : فکر کردم .. اگر واقعا دوستم داری لطفا به نظر منم احترام بزار و سعی کن فراموشم کنی .. ممنون هیونگ .
هوسوک با اخم ریزی محل رو ترک کرد و به سمت خونه حرکت کرد .
یونگی حتی یکدرصد هم فکر نمیکرد که چنین اتفاقی بیافته ..
حرف های هوسوک توی ذهنش اکو میشد
" اگر واقعا دوستم داری به نظرم احترام بزار ، فراموشم کن ، نمیتونم خودم رو کنار تو تصور کنم "
به وضوح صدای شکستن قلبش رو شنید ...
بدو بدو به سمت خونه حرکت کرد و اشکهاش رو پاک کرد .
* ۴ روز بعد *
زنگ تفریح به صدا در اومد . همه بچه ها از کلاس خارج شدن .
هوسوک همچنان روی صندلی نشسته بود و مشغول زیر و رو کردن کتاب تاریخ بود .
جونگکوک نگاهی به جای خالی یونگی انداخت و آهی کشید .
چهار روز بود که یونگی جواب تماس هاش رو نمیداد . حتی چندبار هم زنگ در خونهش رو زده بود اما کسی در رو باز نکرد .
با تنفر به هوسوک خیره شد .
هوسوک : اگر به اندازه کافی نگاهم کردی بهتره بری بیرون .
جونگکوک : ببینم نکنه این کلاس متعلق به تو شده ؟
هوسوک بلند شد و به سمت جونگکوک حرکت کرد .
با پوزخند گفت : شاید شده باشه از کجا معلوم ؟
جونگکوک به هوسوک حمله کرد و یقه ی هوسوک رو بین دستهاش گرفت .
جونگکوک : هیچ خبری از یونگی نیست .. حتی جواب تلفنش رو نمیده . چطور میتونی انقدر خونسرد و عوضی باشی ؟
هوسوک حلقه دست های جونگکوک رو از دور یقه اش باز کرد و خواست از کلاس خارج بشه که جونگکوک دوباره یقه ی لباسش رو کشید و مشت محکمی توی صورت هوسوک کوبید .
هوسوک دستش رو روی خون جاری شده از دماغش کشید و با عصبانیت پوزخند زد ..
+حتی اگر یکروز از عمرم هم باقی مونده باشه آدمت میکنم جئون .
متقابلا مشتی به صورت جونگکوک زد که جونگکوک خورد زمین .
روی شکم جونگکوک نشست که جونگکوک با دستهاش صورتش رو گارد گرفت .
هوسوک همچنان مشت های پی در پی به صورت جونگکوک میزد که بعضیهاش خطا میرفت .
وقتی خواست آخرین مشت رو بزنه دستش توی هوا گرفته شد .
-بسه ..
جونگکوک خون روی صورتش رو پاک کرد و هوسوک رو گوشه ای پرتاب کرد .
جونگکوک : هیونگگگ ..
به سمت یونگی دویید و یونگی رو بغل کرد .
-نگفتم پسر خوبی باش؟
جونگکوک : ساکت شو ببینم .. کجا بودی ؟ حالت خوبه ؟ غذا خوردی ؟
یونگی : من خوبم جونگکوک .. کل صورتت داغون شده اما هنوزهم به فکر منی .
نگاهی به هوسوک که گوشه ی کلاس با عصبانیت نفس نفس میزد انداخت و با لحن سردی گفت : میخوای زنگ تفریح رو سه تایی باهم بریم ؟
هوسوک : نه .. در ضمن جونگکوک فراموش نکن که مراقب خودت باشی .
پوزخندی تحویل جونگکوک داد و از کلاس خارج شد .
۸۸.۳k
۱۸ فروردین ۱۴۰۰