* * زندگی متفاوت
🐾پارت 98
#paniz
بازم نمیتونستم جلوش مقاومت خاک تو سرم من که انقدر احمق بود
دستم گذاشتم تخت سینش هولش دادم عقب
سیلی بهش زدم
پانید:مواظب رفتارات باش رضا فهمیدی برو پیشه همونی که تا الان باهاش بودی دیگه پانیذی هم نی
تنه ای بهش زدم و از اونجا دور شدم ولی با کار هایی که میکرد سست میشدم در برابرش خودمم نمیتونم ولی اون الان نامزد داره
اعصابم از هر طرف خورد بود دیانا رو دیدم رفتم پیشش
پانیذ:سلام دیا
دیانا:سلام پانی خوبی
پاتیذ: بد نی میگذره اونم با درد و عذاب
دیانا:هعی پانی از اون موقع ای که رفتی ساحل نیشی نبود که نزده باشه
پانیذ:ولش کن اون احمقو بیا ببینم من قرار نیس خاله بشم
دیانا:چرا میشه اونم اگه خدا بخواد فردا میبینیمم
پانیذ:اوووو ازمایش دادی
دیانا:اوهوم ولی نمیدونم هستش یا نه خدا کنه باشه چون براش خیلی ذوق دارم
پانیذ:میشه عزیزم راستی ارسلان چی خبر داره
دیانا:هیچکی تا الان که به تو گفتم
پانیذ:واقعااا اخخخ ننه
بعد بغلش کردم حداقل اون بچه دار میشد طعم مادر شدن میچشید
میتونست بچه دار بشه
یه لحظه قطره اشکی از چشمم چکید
دیانا:وا پانی چرا گریه میکنی
پانیذ:چیزی نی
دیانا:یعنی چی چیزی نی حالت خوبه
پانیذ:دیا اگه یه چیزی بگم به کسی نمیگی حتی ارسلان
دیانا:داری نگرانم میکنیا
پانیذ:منم حامله بودم از رضا ولی بچه رو از دست دادم نموندش دلیل بغضم اینکه هر کی میاد پیشم زود از دستش میدم حتی هدیه خدا رو دیا تو مراقب بچه ات باشه خیلی خوبه حس مادر شدن ولی من حتی 1 ثانیه هم تجربه اش نکردم تا چشام باز کردم پرستاره بهم گفت متاسفم بچه ات از دست دادی همین (بغض)
دیانا با چشای نم نگام میکرد
دیانا:رضا خبر داره
پانیذ:اره اتفاقا وقتی بیدار بودم همدم همین ادم بود که الان داره با عشق اولش ازدواج میکنه(بغض)
دیانا:کاشکی میتونستم برات کاری انجام بدم
پانید:همین که تو مهشاد کنارمین برام کافیه راسی فردا جواب ازمایشت فردا به منم میگی
دیانا: عیب چشمم عشقمم
ارسلان:عشقم عههه دیانا الان پانی شد عشقت پ من کیم
دیانا از بازوهای ارسلان گرفت و اویزون شد
دیانا:تو میدونی کی تو کسی هستی که راز باز کردن قفل قلب منو باز کردی دیونه
ارسلان که با حرف دیانا یه جورایی بگم خر شد
ارسلان:اخخ من قربون اون چشمایی خمارت برمم دوردونه
پانیذ:مم رفتم تا به عشق بازیتون برسین بای
ازشون دور شدم تا راحت باشن
یکی از شربت ها رو از خدمه گرفتم نشستم رو یکی از مبل های دو نفره
جرقه ای شربتم خوردم و تا اخر مهمونی همونجا نشستم تا تموم بشه
یه تنهایی طولانی میخاستم جایی میخاستم که ارامش باشه و همین و بس و تمام.....
#paniz
بازم نمیتونستم جلوش مقاومت خاک تو سرم من که انقدر احمق بود
دستم گذاشتم تخت سینش هولش دادم عقب
سیلی بهش زدم
پانید:مواظب رفتارات باش رضا فهمیدی برو پیشه همونی که تا الان باهاش بودی دیگه پانیذی هم نی
تنه ای بهش زدم و از اونجا دور شدم ولی با کار هایی که میکرد سست میشدم در برابرش خودمم نمیتونم ولی اون الان نامزد داره
اعصابم از هر طرف خورد بود دیانا رو دیدم رفتم پیشش
پانیذ:سلام دیا
دیانا:سلام پانی خوبی
پاتیذ: بد نی میگذره اونم با درد و عذاب
دیانا:هعی پانی از اون موقع ای که رفتی ساحل نیشی نبود که نزده باشه
پانیذ:ولش کن اون احمقو بیا ببینم من قرار نیس خاله بشم
دیانا:چرا میشه اونم اگه خدا بخواد فردا میبینیمم
پانیذ:اوووو ازمایش دادی
دیانا:اوهوم ولی نمیدونم هستش یا نه خدا کنه باشه چون براش خیلی ذوق دارم
پانیذ:میشه عزیزم راستی ارسلان چی خبر داره
دیانا:هیچکی تا الان که به تو گفتم
پانیذ:واقعااا اخخخ ننه
بعد بغلش کردم حداقل اون بچه دار میشد طعم مادر شدن میچشید
میتونست بچه دار بشه
یه لحظه قطره اشکی از چشمم چکید
دیانا:وا پانی چرا گریه میکنی
پانیذ:چیزی نی
دیانا:یعنی چی چیزی نی حالت خوبه
پانیذ:دیا اگه یه چیزی بگم به کسی نمیگی حتی ارسلان
دیانا:داری نگرانم میکنیا
پانیذ:منم حامله بودم از رضا ولی بچه رو از دست دادم نموندش دلیل بغضم اینکه هر کی میاد پیشم زود از دستش میدم حتی هدیه خدا رو دیا تو مراقب بچه ات باشه خیلی خوبه حس مادر شدن ولی من حتی 1 ثانیه هم تجربه اش نکردم تا چشام باز کردم پرستاره بهم گفت متاسفم بچه ات از دست دادی همین (بغض)
دیانا با چشای نم نگام میکرد
دیانا:رضا خبر داره
پانیذ:اره اتفاقا وقتی بیدار بودم همدم همین ادم بود که الان داره با عشق اولش ازدواج میکنه(بغض)
دیانا:کاشکی میتونستم برات کاری انجام بدم
پانید:همین که تو مهشاد کنارمین برام کافیه راسی فردا جواب ازمایشت فردا به منم میگی
دیانا: عیب چشمم عشقمم
ارسلان:عشقم عههه دیانا الان پانی شد عشقت پ من کیم
دیانا از بازوهای ارسلان گرفت و اویزون شد
دیانا:تو میدونی کی تو کسی هستی که راز باز کردن قفل قلب منو باز کردی دیونه
ارسلان که با حرف دیانا یه جورایی بگم خر شد
ارسلان:اخخ من قربون اون چشمایی خمارت برمم دوردونه
پانیذ:مم رفتم تا به عشق بازیتون برسین بای
ازشون دور شدم تا راحت باشن
یکی از شربت ها رو از خدمه گرفتم نشستم رو یکی از مبل های دو نفره
جرقه ای شربتم خوردم و تا اخر مهمونی همونجا نشستم تا تموم بشه
یه تنهایی طولانی میخاستم جایی میخاستم که ارامش باشه و همین و بس و تمام.....
۱۵.۷k
۰۴ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.