اکنون عشق حقیقی پارت ۲
از زبان شینوبو:
که یک دفعه دیدم همون پسر اومد توی کلاس و دقیقا کنار پنجره سمت راست من نشست
یعنی شانس اوردم
بعد نگاهم کرد منم نگاه نکردم و قرمز شدم
دیدم سمت راست من یه دختر تازه وارد توی مدرسه ی ما اومده چون پارسال ندیدمش
بهم سلام کرد اسمش تروکو بود
واقعا هم تازه اومده بود مدرسه ی ما
باهم دوست شدیم و این چیزا دیگه
مدرسه که تموم شد خداحافظی نکردیم نصف راه خونه هامون یکی بود حرف زدیم و آخر سر جدا شدیم
روی تخت نشستم و آهی کشیدم
یعنی پسره از من خوشش میومد(شینوبو روی گیو کراش زد)
نمیدونم
ساعت از ساعت باز بودن کافه نرسیده بود
وقتی رفتم کافه دوباره پسره رو دیدم که سرش رو روی میز گذاشته بود و منو نگاه می کرد بله من رو نگاه میکرد
سفارشش مثل دو باری کی دیدمش یکی بود
حدود ۲ هفته از هفته ی شروع مدارس گذشته بود و هنوز سفارشش مثل قبل بود
با تروکو خیلی صمیمی شدم
یه روز گفتم این پسره رو دوست دارم
(الان تروکو شروع میکنه)
به تروکو گفتم: دوست دارم بهش بگم
تروکو هم گفت: خب بگو بهش
بعد پنج روز به زور هم که شده تروکو منو برد پیشش و گفت: تا نگی من جم نمیخورم
رفتم پیشش یجورایی افسرده بود
تروکو بدون نگرانی گفت:شینوبو میخواد یه چیزی بگه
و زیر لب بهم گفت:بهش بگو. وخنده ی شیطانی زد😀
به ته ته پته افتادم و گفتم:سسس...سلام
قرمز شده بودم
بهم گفت:سلام
خیلی نگران بودم چی باید میگفتم ...
ادامه دارد...
که یک دفعه دیدم همون پسر اومد توی کلاس و دقیقا کنار پنجره سمت راست من نشست
یعنی شانس اوردم
بعد نگاهم کرد منم نگاه نکردم و قرمز شدم
دیدم سمت راست من یه دختر تازه وارد توی مدرسه ی ما اومده چون پارسال ندیدمش
بهم سلام کرد اسمش تروکو بود
واقعا هم تازه اومده بود مدرسه ی ما
باهم دوست شدیم و این چیزا دیگه
مدرسه که تموم شد خداحافظی نکردیم نصف راه خونه هامون یکی بود حرف زدیم و آخر سر جدا شدیم
روی تخت نشستم و آهی کشیدم
یعنی پسره از من خوشش میومد(شینوبو روی گیو کراش زد)
نمیدونم
ساعت از ساعت باز بودن کافه نرسیده بود
وقتی رفتم کافه دوباره پسره رو دیدم که سرش رو روی میز گذاشته بود و منو نگاه می کرد بله من رو نگاه میکرد
سفارشش مثل دو باری کی دیدمش یکی بود
حدود ۲ هفته از هفته ی شروع مدارس گذشته بود و هنوز سفارشش مثل قبل بود
با تروکو خیلی صمیمی شدم
یه روز گفتم این پسره رو دوست دارم
(الان تروکو شروع میکنه)
به تروکو گفتم: دوست دارم بهش بگم
تروکو هم گفت: خب بگو بهش
بعد پنج روز به زور هم که شده تروکو منو برد پیشش و گفت: تا نگی من جم نمیخورم
رفتم پیشش یجورایی افسرده بود
تروکو بدون نگرانی گفت:شینوبو میخواد یه چیزی بگه
و زیر لب بهم گفت:بهش بگو. وخنده ی شیطانی زد😀
به ته ته پته افتادم و گفتم:سسس...سلام
قرمز شده بودم
بهم گفت:سلام
خیلی نگران بودم چی باید میگفتم ...
ادامه دارد...
۲.۷k
۳۰ دی ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.