تکپارتی 🖤♡عشق ابدی من 🖤♡
سلام من اچا هستم یه یکسالی میشه که با یونگ هستم یونگ واقعا پسر خیلی خوبی هست و از تمام قلبم دوستش دارم
چند وقت پیش بهم قول داد که بعد از یکسال ازم خاستگاری می کنه و امروز اون روزه یونگ بهم زنگ زد و گفت که امروز توی همون کافه ای که باهام اشنا شدیم همو ببینیم
پس منم رفتم و یه لباس خیلی خوشگل پوشیدم و یه ارایش ملایم کردم و یه کفشی که به لباسم بیاد رو پوسیدم و به طرف همون کافه حرکت کرد
از زبان یونگ
امروز می خوام از اچا به یه شکل خیلی متفاوت خاستگاری کنم امیدوارم خوشحال شه همه چیز ها رو اماده کردم و همه چیز رو برنامه ریزی کرده بودم و فقط باید اچا میومد
تمام لامپ های کافه خاموش بود و قرار بود بعد از ورود اچا روشن شن
از زبان اچا
به کافه که رسدم دیدم همه چیز خاموشه صبر کن نکنه من دیر اومدم و کافه بسته شده به طرف در رفتم دیدم در نیمه بازه واردکافه شدم و هیچی پیدا نبود یه چند قدمی جلو تر رفتم و به وسط محوطه رسیدم یعنی اون منو سر و کار گذاشته خواستم که برگردم که یدفعه یه لامپ بالا یرم روشن شد
به دور و بر که نگاه کردم دیدم که یونگ کنار من وایساده و یه عروسک خرسی دستشه
یونگ ـ اینم برای تو
اچا ـ تو این همه راه منو کشیدی که یه عروسک بهم بدی مگه بچه هستم من فکردم ایندفعه دیگه قراره یه حلقه ی ازدواج یا همچین چیزی بهم بدی توقع عروسک رو ازت نداشتم واقعا که
و عروسک رو از کافه انداخت توی جاده
هوسوک هم رفت تا عروسک رو بیاره ولی
از زبان اچا
اصلا توقع نداشتم اینجوری بزنه تو ذوقم برای همین اون عروسک رو پرتش کردم بیرون
هوسوک رفت عروسک رو بیاره ولی یه کامیون باهاش برخورد کرد و توی خون غرق شد باورم نمیشد الا چه اتافاقی افتاد الا اونی که اونجا غرق در خـونه یونگ منه کسی که لز جون و دل عاشقش بودم باورم نمیشد دست و پاهام سست شده بود زبونم بند اومده بود
حالم خیلی بد جده بود از چشمام مثل ابر بهاری اشک میریخت بقیه به امبالس زنگ زدن منم اون عروسک رو از روی خیابون بردلشتم پ با یونگ به سمت بیمارستان حرکت کردم
یونگ رو مستقیم بردن سمت اتاق عمل منم بیرون تنها کاری که میکردم این بود که گریه می کرد و مثل بچه ها اون عروسک رو توی اغوشم گرفته بودم
بعد از چند مبن دکتر اومد بیرون
اچا ـ دکتر حالش چطوره
دکتر ـ متاسفانه راهی برای برگشت ایشون نیست ضربه ی بدی به سرشون خورده می تونید برید ببینیشون ولی باید قبلش لباس مخصوص رو بپوشید
اچا رفت اون لیاس رو پوشید و وارد اتاق شد و رفت کنارش نشست
یدفعه یه دکمه روی عروسک نظرش رو جلب کرد اون رو فشار داد و عروسک یه جعبه توی دستاش بود و
عروسک ـ ایا حاضرید بقبه ی زندگیت رو با اقای کیم یونگ شریک شید
اچا ـ احساس گناه می کردم من با دستای خودم عشقم رو کشتم
بقیهش رو تو کام
چند وقت پیش بهم قول داد که بعد از یکسال ازم خاستگاری می کنه و امروز اون روزه یونگ بهم زنگ زد و گفت که امروز توی همون کافه ای که باهام اشنا شدیم همو ببینیم
پس منم رفتم و یه لباس خیلی خوشگل پوشیدم و یه ارایش ملایم کردم و یه کفشی که به لباسم بیاد رو پوسیدم و به طرف همون کافه حرکت کرد
از زبان یونگ
امروز می خوام از اچا به یه شکل خیلی متفاوت خاستگاری کنم امیدوارم خوشحال شه همه چیز ها رو اماده کردم و همه چیز رو برنامه ریزی کرده بودم و فقط باید اچا میومد
تمام لامپ های کافه خاموش بود و قرار بود بعد از ورود اچا روشن شن
از زبان اچا
به کافه که رسدم دیدم همه چیز خاموشه صبر کن نکنه من دیر اومدم و کافه بسته شده به طرف در رفتم دیدم در نیمه بازه واردکافه شدم و هیچی پیدا نبود یه چند قدمی جلو تر رفتم و به وسط محوطه رسیدم یعنی اون منو سر و کار گذاشته خواستم که برگردم که یدفعه یه لامپ بالا یرم روشن شد
به دور و بر که نگاه کردم دیدم که یونگ کنار من وایساده و یه عروسک خرسی دستشه
یونگ ـ اینم برای تو
اچا ـ تو این همه راه منو کشیدی که یه عروسک بهم بدی مگه بچه هستم من فکردم ایندفعه دیگه قراره یه حلقه ی ازدواج یا همچین چیزی بهم بدی توقع عروسک رو ازت نداشتم واقعا که
و عروسک رو از کافه انداخت توی جاده
هوسوک هم رفت تا عروسک رو بیاره ولی
از زبان اچا
اصلا توقع نداشتم اینجوری بزنه تو ذوقم برای همین اون عروسک رو پرتش کردم بیرون
هوسوک رفت عروسک رو بیاره ولی یه کامیون باهاش برخورد کرد و توی خون غرق شد باورم نمیشد الا چه اتافاقی افتاد الا اونی که اونجا غرق در خـونه یونگ منه کسی که لز جون و دل عاشقش بودم باورم نمیشد دست و پاهام سست شده بود زبونم بند اومده بود
حالم خیلی بد جده بود از چشمام مثل ابر بهاری اشک میریخت بقیه به امبالس زنگ زدن منم اون عروسک رو از روی خیابون بردلشتم پ با یونگ به سمت بیمارستان حرکت کردم
یونگ رو مستقیم بردن سمت اتاق عمل منم بیرون تنها کاری که میکردم این بود که گریه می کرد و مثل بچه ها اون عروسک رو توی اغوشم گرفته بودم
بعد از چند مبن دکتر اومد بیرون
اچا ـ دکتر حالش چطوره
دکتر ـ متاسفانه راهی برای برگشت ایشون نیست ضربه ی بدی به سرشون خورده می تونید برید ببینیشون ولی باید قبلش لباس مخصوص رو بپوشید
اچا رفت اون لیاس رو پوشید و وارد اتاق شد و رفت کنارش نشست
یدفعه یه دکمه روی عروسک نظرش رو جلب کرد اون رو فشار داد و عروسک یه جعبه توی دستاش بود و
عروسک ـ ایا حاضرید بقبه ی زندگیت رو با اقای کیم یونگ شریک شید
اچا ـ احساس گناه می کردم من با دستای خودم عشقم رو کشتم
بقیهش رو تو کام
۱۶.۷k
۰۹ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.