رمان

💜عشق دو طرفه💜
《پارت ۱۰》[پارت اخر]

نیکا: خب میرم میگم الان
متین: اوکی برو
نیکا:مامان ، خاله ؛ منو متین میریم بیرون بچرخیم بعد میایم😁💜
مامان نیکا :باشه مامان برو
مامان متین :برو خاله
نیکا :خدانگهدار
خاله ، مامان نیکا : خداحافظ
نیکا:متین بریم
متین : بریم بازار
نیکا : بریم
#نیکا
رسیدیم بازار متین گفت: بیا بریم جواهر فروشی منم باهاش رفتم🤭😄
نیکا:چرا اومدیم اینجا؟
متین: فضولی بعد میفهمی
نیکا:عع بگو
متین:بعد میفهمی
نیکا : باش🥺
#متین
آقا ببخشید میشه یکی از این ست طلا برام بیارید؟!
جواهر فروش: اره چرا که نه میشه بپرسم واسه کی میخواین؟
متین : واسه خانومم
نیکا اعصبانی شد و گفت: تو زن داری مگه😡😡😡
متین گفت: نه ولی میخوام بگیرم
نیکا ناراحت شد و گفت : باشه 🥲
#نیکا
از مغازه بیرون اومدیم یهو متین گفت بشینیم
نشستیم
متین: نیکا باهام ازدواج میکنی؟
نیکا : چییییی؟
متین : خنگی یبار گفتم دیگه
نیکا : نکنه اون ست رو هم واسه من خریدی
متین: اره دیگه
متین: حالا زنم میشی؟
نیکا :باید فکر کنم
متین : مرض حالا خانوم خانوما کلاس میزاره تا هروقت میخوای فکر کن
نیکا:هوا سرده بریم خونه؟
متین : بریم
#یک سال بعد
متین و نیکا باهم ازدواج کردن😁😍

پایان🤗💜