سناریو*لوسم نکنید .لطفا*
(اینجا بی تی اس برادر ا.تن)
اسم من کلاس نهمم و ۱۵ سالنه داره کم کم ۱۶ سالم میشه. من با هفت تا داداشم زندگی میکنم .مامان و بابامون رفتن ژاپن و من و داداشام توی کره زندگی میکنیم...نمیدونم چرا ولی اینا دیگه خییلی من و دوست دارن و لوسم میکنن:/داشتم غذا میخوردم که یهو یکی من و بلند کرد و خودش نشست سرجام کوک بود..همشون عاشقم بودن..کوک من رو گذاشت روی پاهاش
کوک: آبی کوچولوی ما چطوره؟
ا.ت: من آبجی کوچولو دیگه نیستم . من ۱۵ سالمهTT
نامجون: ولی برای ما آبجی کوچیکه هستی :))
بلند شدم ورفتم روی مبل دراز کشیدم و مانگانو خوندم..
جین: مگه درس نداری تو؟..کارت شده مانگا خوندن و انیمه دیدن و آهنگ گوش گردن..
تهیونگ: جین تعطیلات تابستون ا.ت شروع شده :|
جین: واقعا..؟؟!!! چه بی خبر..
ا.ت: نکنه میخواستی که از آموزش پرورش زنگ بزنن و بگن که خانم کیم ا.ت از امروز تعطیلات تابستانی شروع میشود xD
جین: اگر با من یکی به دو بکنی وای فای رو خاموش میکنم..
بلند شدم و گفتم: من دیگه بزرگ شدم ..بس کنید ..لطفا..
جیمین: ولی ا.ت مامان و بابا گفتن که باید ازت مراقبت کنیم و هواتو داشته باشیم.
ا.ت: احیانا مامان و بابا گفته بودن که زیاد نگرانم باشید و لوسمم کنید؟
شوگا : نه ..ولی کشی که آبجی کوچولوش رو اذیت نکنه و لوسم نکنه که داداش نیست!
اخم هام رفت تو هم و عصبی شدم رفتم به مامانم زنگ بزنم..
ا.ت: الو..سلام..مامان..ا.تم
مامان: الو..وای خدای من ..ا.ت تویی یه هفته هست که زنگ نزدی..چی شده؟
ا.ت:ببخشید مامان..فقط خواستم بگم که..به اینا بگو ک زیاد من و لوس نکنن:((
مامان با خنده: عزیزم...چی شده؟XD
ا.ت با عصبانیت: اینا هی هرشب بغلم میکنن و نگران درسا و خودم هستش ..هی بهم زور میگن..من ۱۶ سالم داره میشه دیگه یه دختر عاقل و بالغ شدم..تازه مدارس هم تموم شده..ولی اینا هی بهم گیر میدن..
مامان: باشه..باشه..به بابات میگم که بهشون زنگ بزنه..زیاد طول نمیکشه.. فعلا عزیزم
جیهوپ: کی بود؟..دوستت
ا.ت: من دوستی به لطفا شماها ندارم
نامجون: چرا قطع کردی بهت گفتم که قطع نکن
تهیونگ: وات؟؟تو کی گفتی؟؟
تلفن زنگ خورد بابام بود..جواب دادم
ا.ت: الوو سلام بابایی جونم چطوری خوبی؟؟؟
بابا: به به ..ا.ت خانم چه عجب..داداشات خوب از خجالت در اومدنا بعد خندید
ا.ت : بابااااا
بابام: باشه شوخی کردم گوشی رو بده بهشون.*پرش زمانی بعد از تلفن بابا*
بعد از تلفن بابا احساس کردم که دیگه سربه سرم نمیزارن و اذیتم نمیکنن...یه هفته گذشت و آزاد بودم..الان واقعا یه دختر مستقل و عاقل و بالغ شده بودم...هرچند هنوز داداشام باهام مهربون بودم
پایان.
اسم من کلاس نهمم و ۱۵ سالنه داره کم کم ۱۶ سالم میشه. من با هفت تا داداشم زندگی میکنم .مامان و بابامون رفتن ژاپن و من و داداشام توی کره زندگی میکنیم...نمیدونم چرا ولی اینا دیگه خییلی من و دوست دارن و لوسم میکنن:/داشتم غذا میخوردم که یهو یکی من و بلند کرد و خودش نشست سرجام کوک بود..همشون عاشقم بودن..کوک من رو گذاشت روی پاهاش
کوک: آبی کوچولوی ما چطوره؟
ا.ت: من آبجی کوچولو دیگه نیستم . من ۱۵ سالمهTT
نامجون: ولی برای ما آبجی کوچیکه هستی :))
بلند شدم ورفتم روی مبل دراز کشیدم و مانگانو خوندم..
جین: مگه درس نداری تو؟..کارت شده مانگا خوندن و انیمه دیدن و آهنگ گوش گردن..
تهیونگ: جین تعطیلات تابستون ا.ت شروع شده :|
جین: واقعا..؟؟!!! چه بی خبر..
ا.ت: نکنه میخواستی که از آموزش پرورش زنگ بزنن و بگن که خانم کیم ا.ت از امروز تعطیلات تابستانی شروع میشود xD
جین: اگر با من یکی به دو بکنی وای فای رو خاموش میکنم..
بلند شدم و گفتم: من دیگه بزرگ شدم ..بس کنید ..لطفا..
جیمین: ولی ا.ت مامان و بابا گفتن که باید ازت مراقبت کنیم و هواتو داشته باشیم.
ا.ت: احیانا مامان و بابا گفته بودن که زیاد نگرانم باشید و لوسمم کنید؟
شوگا : نه ..ولی کشی که آبجی کوچولوش رو اذیت نکنه و لوسم نکنه که داداش نیست!
اخم هام رفت تو هم و عصبی شدم رفتم به مامانم زنگ بزنم..
ا.ت: الو..سلام..مامان..ا.تم
مامان: الو..وای خدای من ..ا.ت تویی یه هفته هست که زنگ نزدی..چی شده؟
ا.ت:ببخشید مامان..فقط خواستم بگم که..به اینا بگو ک زیاد من و لوس نکنن:((
مامان با خنده: عزیزم...چی شده؟XD
ا.ت با عصبانیت: اینا هی هرشب بغلم میکنن و نگران درسا و خودم هستش ..هی بهم زور میگن..من ۱۶ سالم داره میشه دیگه یه دختر عاقل و بالغ شدم..تازه مدارس هم تموم شده..ولی اینا هی بهم گیر میدن..
مامان: باشه..باشه..به بابات میگم که بهشون زنگ بزنه..زیاد طول نمیکشه.. فعلا عزیزم
جیهوپ: کی بود؟..دوستت
ا.ت: من دوستی به لطفا شماها ندارم
نامجون: چرا قطع کردی بهت گفتم که قطع نکن
تهیونگ: وات؟؟تو کی گفتی؟؟
تلفن زنگ خورد بابام بود..جواب دادم
ا.ت: الوو سلام بابایی جونم چطوری خوبی؟؟؟
بابا: به به ..ا.ت خانم چه عجب..داداشات خوب از خجالت در اومدنا بعد خندید
ا.ت : بابااااا
بابام: باشه شوخی کردم گوشی رو بده بهشون.*پرش زمانی بعد از تلفن بابا*
بعد از تلفن بابا احساس کردم که دیگه سربه سرم نمیزارن و اذیتم نمیکنن...یه هفته گذشت و آزاد بودم..الان واقعا یه دختر مستقل و عاقل و بالغ شده بودم...هرچند هنوز داداشام باهام مهربون بودم
پایان.
۳.۲k
۱۲ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.