ساکورا/پارت⁹
ساکورا]
پارت 9]
از زبان دازای]
پرستار کیسه ی یخ رو روی صورتم گذاشت تا بیشتر از این با نکنه و بعد مرخصم کرد.همینطور بی جهت توی راهرو راه میرفتم.نمیونستم کجا باید برم!کلاس بعدی زبان انگلیسی بود ولی نمیدونستم کجاست.توی راهرو هیچ کس نبود.
همینطور که داشتم دور و برم رو نگاه میکردم یه صدایی از پشت سرم اومد:هوی!تو دازای اوسامویی؟
برگشتم.همون دختر مو بنفشه بود منتها یه عینک بیضی شکل زده بود.
-عا اره
دختره گفت:من ساکورا هیناتام.نماینده ی کلاس و رییس شورای دانش اموزی.سنسی منو فرستاد که ببینم حالت خوبه یا نه.
-عاممممممم خوبم ممنون
اهی کشید و گفت:حالا دنبالم بیا
دنبالش راه افتادم از چندتا راهرو گذشتیم و در یکی از کلاسارو زد و واردش شد.سنسی گفت:اومدید؟خب هردو بشینید.
توکا از اخر کلاس برام دست تکون داد و کیف و وسایلاشو از روی میز کناریش برداشت و بی صدا بهم گفت که بشینم
گذر زمان]
زنگ که خورد توکا با کلی اشتیاق اومد سمتم.معلوم بود کل طول کلاس داشت از شدت کنجکاوی منفجر میشده
+وایییییییییی!باورم نمیشهههه!تو جلوش وایسادیی!الان همه دارن حرفتو میزنن!خودت خوبی؟خیلی که بد نزد؟بزار ببینم
صورتمو گرفت و اونجایی که کبود شده با دقت نگاه کرد.خندیدم و گفتم:خوبم!خوبم!
اهی از سر اسودگی کشید و گفت:خدارشکر.
نیک از پشت سرم گفت:من عمرا بتونم همچین کاری بکنم
زدم روی شونش و گفتم:حتما تو هم میتونی
شونشو گرفت و گفت:درد داشت
-ولی من که اروم زدم!
توکا با لبخند گفت:هوی دازای!نیک!بعد مدرسه وقت دارید بیاید بیرون؟
-عام نه شرمنده
لبخند از روی لبش محو شد ولی گفت:اشکالی نداره!یه روز دیگه میریم.
کیفمو برداشتم و گفتم:پس فردا میبینمتون
پایان پارت]
پارت 9]
از زبان دازای]
پرستار کیسه ی یخ رو روی صورتم گذاشت تا بیشتر از این با نکنه و بعد مرخصم کرد.همینطور بی جهت توی راهرو راه میرفتم.نمیونستم کجا باید برم!کلاس بعدی زبان انگلیسی بود ولی نمیدونستم کجاست.توی راهرو هیچ کس نبود.
همینطور که داشتم دور و برم رو نگاه میکردم یه صدایی از پشت سرم اومد:هوی!تو دازای اوسامویی؟
برگشتم.همون دختر مو بنفشه بود منتها یه عینک بیضی شکل زده بود.
-عا اره
دختره گفت:من ساکورا هیناتام.نماینده ی کلاس و رییس شورای دانش اموزی.سنسی منو فرستاد که ببینم حالت خوبه یا نه.
-عاممممممم خوبم ممنون
اهی کشید و گفت:حالا دنبالم بیا
دنبالش راه افتادم از چندتا راهرو گذشتیم و در یکی از کلاسارو زد و واردش شد.سنسی گفت:اومدید؟خب هردو بشینید.
توکا از اخر کلاس برام دست تکون داد و کیف و وسایلاشو از روی میز کناریش برداشت و بی صدا بهم گفت که بشینم
گذر زمان]
زنگ که خورد توکا با کلی اشتیاق اومد سمتم.معلوم بود کل طول کلاس داشت از شدت کنجکاوی منفجر میشده
+وایییییییییی!باورم نمیشهههه!تو جلوش وایسادیی!الان همه دارن حرفتو میزنن!خودت خوبی؟خیلی که بد نزد؟بزار ببینم
صورتمو گرفت و اونجایی که کبود شده با دقت نگاه کرد.خندیدم و گفتم:خوبم!خوبم!
اهی از سر اسودگی کشید و گفت:خدارشکر.
نیک از پشت سرم گفت:من عمرا بتونم همچین کاری بکنم
زدم روی شونش و گفتم:حتما تو هم میتونی
شونشو گرفت و گفت:درد داشت
-ولی من که اروم زدم!
توکا با لبخند گفت:هوی دازای!نیک!بعد مدرسه وقت دارید بیاید بیرون؟
-عام نه شرمنده
لبخند از روی لبش محو شد ولی گفت:اشکالی نداره!یه روز دیگه میریم.
کیفمو برداشتم و گفتم:پس فردا میبینمتون
پایان پارت]
۲.۳k
۲۵ آبان ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.