فیک shadow of death پارت²⁷
تهیونگ « لپش رو کشیدم و پوزخندی زدم « واقعا برات متاسفم آدم بشو نیستی.....دیگه خودتو شت و پل نکن خانم مارپل....دستش رو بالا اوردم و بوسیدمش....ای کاش میتونستم بهت بگم چقدر دوستت دارم خواهر مهربونم.....لونا من......خیلی سخته نتونی به تنها خواهرت بگی برادرشی اما من همیشه از دور مراقبت بودم و هستم.....چشماش از تعجب اندازه پیاز شده بود....کیوت خر....خوابوندمش سرجاش و پتوشو روش کشیدم....خیلی خب بگیر بخواب.... از اتاقش بیرون اومدم و دستمال گردنش رو که از اتاقش برداشته بودم بو کردم.....بوی شیرینی میدی لونا.....لبخند تلخی زدم و از عمارت خارج شدم....من هیچ یادگاری از لونا نداشتم که بتونه وقتی دل تنگشم آرومم کنه....شاید این دستمال اولین مسکن دل تنگی هام باشه
لونا « احساس میکردم دارم خواب میبینم.....هنوز توی شک بودم و به جای خالی تهیونگ نگاه میکردم....وقتی به چشماش نگاه میکردی غم رو توی چشماش میدیدی.....اما این غم چیه؟ چرا اینقدر اونو ناراحت کرده؟ اینقدر فکر کردم تا مغزم خسته شد و به خواب فرو رفتم..... نمیدونم چند ساعت گذشته بود که دوباره اون کابوس رو دیدم.....این بار واضح تر.....چشما و صورت اون زن کامل نبود اما نیمی از چهره اش رو دیده بودم....ـ..یه دسته گل رز سفید روی صندلی کنار اون زن بود.....با کشته شدن اون زن خون روی گل ها پاشید و از خواب پریدم.....اگه همین طور ادامه پیدا میکرد از کم خوابی میمیردم...تنها کسی که بهم آرام میداد و ازش میترسیدم جیمین بود اما خب قلبم بهم دستور داد که برم پیش اون مغزم همیشه توی این مبارزه شکست میخورد.....پتو و بالشتم رو برداشتم و رفتم سمت اتاق جیمین اون الان خواب هفت پادشاه میبینه....اومدم در بزنم که در باز شد و جیمین رو دیدم که با یه لیوان قهوه روبه روم وایساده بود.....
لونا « ارباب
جیمین « ببینم تو این وقت شب اینجا چیکار میکنی؟
لونا « سرم رو انداختم پایین و چیزی نگفتم
جیمین « باز خواب بد دیدی؟
لونا « مظلومانه نگاهش کردم و سری تکون دادم
جیمین « خب من چیکار میتونم برات بکنم الان؟؟؟
لونا « می...میشه توی اتاق شما بخوابم
جیمین « شت.....لونا شوخی میکنی دیگه؟ اما ذره ای شوخی و خنده توی چشماش نبود....دلم نمیومد بفرستمش اتاق خودش برای همین اومدم کنار و بهش اشاره کردم که بیاد داخل اتاق....نگاهی به سر تا پای لونا کردم...یه لباس گرم کن با شلوارک مشکی پوشیده بود..باید روی طرز لباس پوشیدنش کار کنم خیلی به چشم میومد
خب به ترتیب ... استایل لونا.... دسته گل رز.... و بخشی از چهره زن توی خواب لونا...
لونا « احساس میکردم دارم خواب میبینم.....هنوز توی شک بودم و به جای خالی تهیونگ نگاه میکردم....وقتی به چشماش نگاه میکردی غم رو توی چشماش میدیدی.....اما این غم چیه؟ چرا اینقدر اونو ناراحت کرده؟ اینقدر فکر کردم تا مغزم خسته شد و به خواب فرو رفتم..... نمیدونم چند ساعت گذشته بود که دوباره اون کابوس رو دیدم.....این بار واضح تر.....چشما و صورت اون زن کامل نبود اما نیمی از چهره اش رو دیده بودم....ـ..یه دسته گل رز سفید روی صندلی کنار اون زن بود.....با کشته شدن اون زن خون روی گل ها پاشید و از خواب پریدم.....اگه همین طور ادامه پیدا میکرد از کم خوابی میمیردم...تنها کسی که بهم آرام میداد و ازش میترسیدم جیمین بود اما خب قلبم بهم دستور داد که برم پیش اون مغزم همیشه توی این مبارزه شکست میخورد.....پتو و بالشتم رو برداشتم و رفتم سمت اتاق جیمین اون الان خواب هفت پادشاه میبینه....اومدم در بزنم که در باز شد و جیمین رو دیدم که با یه لیوان قهوه روبه روم وایساده بود.....
لونا « ارباب
جیمین « ببینم تو این وقت شب اینجا چیکار میکنی؟
لونا « سرم رو انداختم پایین و چیزی نگفتم
جیمین « باز خواب بد دیدی؟
لونا « مظلومانه نگاهش کردم و سری تکون دادم
جیمین « خب من چیکار میتونم برات بکنم الان؟؟؟
لونا « می...میشه توی اتاق شما بخوابم
جیمین « شت.....لونا شوخی میکنی دیگه؟ اما ذره ای شوخی و خنده توی چشماش نبود....دلم نمیومد بفرستمش اتاق خودش برای همین اومدم کنار و بهش اشاره کردم که بیاد داخل اتاق....نگاهی به سر تا پای لونا کردم...یه لباس گرم کن با شلوارک مشکی پوشیده بود..باید روی طرز لباس پوشیدنش کار کنم خیلی به چشم میومد
خب به ترتیب ... استایل لونا.... دسته گل رز.... و بخشی از چهره زن توی خواب لونا...
۷۴.۹k
۲۱ اسفند ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۸۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.