طلبکارp3
از زبان جونگ کوک:
تهیونگ اومد داخل و روی مبل نشست و گفت:خب..این دختره کی بود چی گفت؟
گفتم:باباش بهم ۹۱۷ میلیارد بدهکاره بخاطر اینکه شده ۱ سال نگهبان فرستادم تا یکم تهدیدش کنن واقعا ۲ ماه وقت داشت ولی نداد شد ۱ سال
گفت:هوم...زیاده...ولی دختره خوشگله
سری تکون دادم:اوهوم..تهیونگ میگه بجای اینکه پول رو بهت بدم ی کار دیگه برات انجام بدم چیکار کنم چی ازش بخوام؟
تهیونگ سریع بدون هیچ مکثی گفت:باهاش ازدواج کن!
عقل از سرم پرید گفتم:چی!دیوونه شدی ده سال ازم کوچیک تره
گفت:مگه مهم سنه!مهم عاشقیه
گفتم:ولی من عاشقش نیستم
گفت:میدونم،مگه پولتو نمیخوای؟خب تو باهاش ازدواج کن شاید باباش جور کرد پولو داد توهم دختررو پس میدی بهشون...درضمن بهم گفته بودی بابات گفته اگر کسی ازدواج کنه بهش کلی ارث میده مگه نمیخوای؟بعدشم میتونی به عنوان ی باج بديش به یکی البته اگر ازت خواستن
به فکر رفتم تهیونگ راست میگفت ولی..گفتم:ولی اگر از من توقع ی شوهر واقعی داشته باشه چی؟اگرم باهاش ازدواج کنم جینا چی میشه؟(جینا خواهر جونگ کوکه)
گفت:جینا؟جینا چیکار داره به تو اون که فقط همش تو اتاقشه یا با گربش بازی میکنه کاری نداره...من با دختره صحبت میکنم الان کجاست؟
گفتم:بیرون
بلند شدم تا بیارمش ولی دیدم نیست رفته بود رفتم داخل گفتم:رفته
گفت:رفته؟خب آدرس چیزی ازش داری؟
گفتم:محل کارشو میدونم کجاست
گفت:خب بده به من راضیش میکنم
آدرسو بهش گفتم و تهیونگ رفت ولی من عاشقش نبودم چطوری میخوام با ی دختر هیژده ساله ازدواج کنم بیخیال شدمو رفتم عمارتم.
از زبان ا.ت:
صبح از خواب بیدار شدم رفتم فروشگاه دیدم لینا داره میاد سمتم گفتش:ا.ت،مدیر کارت داره برو دفترش.
رفتم دفترش درو باز کردم و دیدم اون مرده تهیونگ اومده مدیر بهم لبخند زدو گفت:خانم پارک،این آقا کارتون دارن من میرم بیرون وقتی کارت تموم شد بیا بهم بگو.
مدیر رفت بیرون منم نگاهی به پسره انداختم گفتم:چرا اومدی اینجا؟
تهیونگ بلند شد گفت:آروم باش دختر اومدم باهات حرف بزنم
عصبی شدم گفتم:برو بیرون همین کم بود بیای محل کارم آبرومو ببری!!چی میخواید از جون منو خوانوادم!!پولتونو میخاید!من باید کار کنم تا پولتون رو بدم بهتون!
گفت:میدونم ولی با کوک صحبت کردم گفتش که چی میخواد
عصبانیتمو کنترل کردم و آروم شدم لیوان رو برداشتم و از پارچ روی میز آب ریختم و داشتم میخوردم گفتم:بشین بگو
نشستیم و گفت:اون میخواد باهات ازدواج کنه
از صحبتش سرفه کردم تو گلوم گیر کرده بود زد به پشت کمرم به خودم اومدم و عصبانی شدم گفتم:دیوونه ای!من بیام با اون ازدواج کنم!نه!من ازدواج نمیکنم من هنوز هیژده سالمه تازه درسم تموم شده نمیتونم دارم کار میکنم حالا هم برو بیرون..برو!
تهیونگ یکم صداشو برد بالا گفت:دختر تو چطوری میخوای اون پول رو پس بدی به جونگ کوک؟باهاش ازدواج کن تا بتونی مشکلاتت رو حل کنی
حالم خوب نبود نمیدونستم چی میگفتم گفتم:اون خودش ی مشکله!من اگر با اون ازدواج کنم جواب خوانوادم رو چی بدم!!
تهیونگ اومد نزدیک گفت:قضیه رو براشون تعریف کن..اگر جوابت نه هست و پول رو نمیتونی بدی کوک دیگه نمیتونه خودشو کنترل کنه اینطوری نه اینکه جون خوانوادت بلکه جون خواهرت تو خطره
من تعجب کردم خیلی ترسیده بودم لرز تو بدنم بود اشک تو چشمام بود گفتم:اون همش سیزده سالشه!
گفت:من دیگه نمیدونم هرچی خودت میخوای یا جون خوانوادت به خطر بیوفته یا پول رو بهش بده یا باهاش ازدواج کن...من میرم اینم شماره منه زنگ بزن جوابتو بگو تا به کوک بگم
کارت شمارشو گرفتم و رفت رفتم و با ناراحتی به کارم ادامه دادم.
شب که شد رفتم خونه بابام فقط خونه بود مامانمم با تسا بیرون بود رفتم پیش بابام قضیه رو براش تعریف کردم هیچی نمیگفت که من شروع کردم:بابا اینطوری جون تسا با مامان تو خطره تو که نمیتونی پول رو جور کنی بدی بهش پس بزار من برم باهاش ازدواج کنم من بخاطر خودش باهاش ازدواج نمیکنم بخاطر تسا این کارو میکنم بابا لطفا اصن برای چی پول رو گرفتی ولی اون پول رو من ندیدم؟
گفت:اون پول رو گرفتم چون عمت مریض بود نه کلیه داشت نه قلب داشت حتا فلج هم بود!اون پول رو گرفتم همه چیزشو درست کردن
من سرمو پایین انداختم گفتم: کار بدی نکردی ولی لطفا بابا قبول کن من مشکلی ندارم..باور کن بخاطر تسا!لطفا بابا دیگه لازم نیست پول رو بدی و بترسی و سختی بکشی
گفت:اگر بلایی سرت بیاره چی!تو بدنت ضعیفه!
گفتم:نه من حواسم هست
مامانم اومد و قضیه رو تعریف کردم بعد از کلی حرف راضی شدن ولی خودم ی خواب خوش نداشتم اصلا راضی نبودم صبح تا شب فقط گریه میکردم.
تهیونگ اومد داخل و روی مبل نشست و گفت:خب..این دختره کی بود چی گفت؟
گفتم:باباش بهم ۹۱۷ میلیارد بدهکاره بخاطر اینکه شده ۱ سال نگهبان فرستادم تا یکم تهدیدش کنن واقعا ۲ ماه وقت داشت ولی نداد شد ۱ سال
گفت:هوم...زیاده...ولی دختره خوشگله
سری تکون دادم:اوهوم..تهیونگ میگه بجای اینکه پول رو بهت بدم ی کار دیگه برات انجام بدم چیکار کنم چی ازش بخوام؟
تهیونگ سریع بدون هیچ مکثی گفت:باهاش ازدواج کن!
عقل از سرم پرید گفتم:چی!دیوونه شدی ده سال ازم کوچیک تره
گفت:مگه مهم سنه!مهم عاشقیه
گفتم:ولی من عاشقش نیستم
گفت:میدونم،مگه پولتو نمیخوای؟خب تو باهاش ازدواج کن شاید باباش جور کرد پولو داد توهم دختررو پس میدی بهشون...درضمن بهم گفته بودی بابات گفته اگر کسی ازدواج کنه بهش کلی ارث میده مگه نمیخوای؟بعدشم میتونی به عنوان ی باج بديش به یکی البته اگر ازت خواستن
به فکر رفتم تهیونگ راست میگفت ولی..گفتم:ولی اگر از من توقع ی شوهر واقعی داشته باشه چی؟اگرم باهاش ازدواج کنم جینا چی میشه؟(جینا خواهر جونگ کوکه)
گفت:جینا؟جینا چیکار داره به تو اون که فقط همش تو اتاقشه یا با گربش بازی میکنه کاری نداره...من با دختره صحبت میکنم الان کجاست؟
گفتم:بیرون
بلند شدم تا بیارمش ولی دیدم نیست رفته بود رفتم داخل گفتم:رفته
گفت:رفته؟خب آدرس چیزی ازش داری؟
گفتم:محل کارشو میدونم کجاست
گفت:خب بده به من راضیش میکنم
آدرسو بهش گفتم و تهیونگ رفت ولی من عاشقش نبودم چطوری میخوام با ی دختر هیژده ساله ازدواج کنم بیخیال شدمو رفتم عمارتم.
از زبان ا.ت:
صبح از خواب بیدار شدم رفتم فروشگاه دیدم لینا داره میاد سمتم گفتش:ا.ت،مدیر کارت داره برو دفترش.
رفتم دفترش درو باز کردم و دیدم اون مرده تهیونگ اومده مدیر بهم لبخند زدو گفت:خانم پارک،این آقا کارتون دارن من میرم بیرون وقتی کارت تموم شد بیا بهم بگو.
مدیر رفت بیرون منم نگاهی به پسره انداختم گفتم:چرا اومدی اینجا؟
تهیونگ بلند شد گفت:آروم باش دختر اومدم باهات حرف بزنم
عصبی شدم گفتم:برو بیرون همین کم بود بیای محل کارم آبرومو ببری!!چی میخواید از جون منو خوانوادم!!پولتونو میخاید!من باید کار کنم تا پولتون رو بدم بهتون!
گفت:میدونم ولی با کوک صحبت کردم گفتش که چی میخواد
عصبانیتمو کنترل کردم و آروم شدم لیوان رو برداشتم و از پارچ روی میز آب ریختم و داشتم میخوردم گفتم:بشین بگو
نشستیم و گفت:اون میخواد باهات ازدواج کنه
از صحبتش سرفه کردم تو گلوم گیر کرده بود زد به پشت کمرم به خودم اومدم و عصبانی شدم گفتم:دیوونه ای!من بیام با اون ازدواج کنم!نه!من ازدواج نمیکنم من هنوز هیژده سالمه تازه درسم تموم شده نمیتونم دارم کار میکنم حالا هم برو بیرون..برو!
تهیونگ یکم صداشو برد بالا گفت:دختر تو چطوری میخوای اون پول رو پس بدی به جونگ کوک؟باهاش ازدواج کن تا بتونی مشکلاتت رو حل کنی
حالم خوب نبود نمیدونستم چی میگفتم گفتم:اون خودش ی مشکله!من اگر با اون ازدواج کنم جواب خوانوادم رو چی بدم!!
تهیونگ اومد نزدیک گفت:قضیه رو براشون تعریف کن..اگر جوابت نه هست و پول رو نمیتونی بدی کوک دیگه نمیتونه خودشو کنترل کنه اینطوری نه اینکه جون خوانوادت بلکه جون خواهرت تو خطره
من تعجب کردم خیلی ترسیده بودم لرز تو بدنم بود اشک تو چشمام بود گفتم:اون همش سیزده سالشه!
گفت:من دیگه نمیدونم هرچی خودت میخوای یا جون خوانوادت به خطر بیوفته یا پول رو بهش بده یا باهاش ازدواج کن...من میرم اینم شماره منه زنگ بزن جوابتو بگو تا به کوک بگم
کارت شمارشو گرفتم و رفت رفتم و با ناراحتی به کارم ادامه دادم.
شب که شد رفتم خونه بابام فقط خونه بود مامانمم با تسا بیرون بود رفتم پیش بابام قضیه رو براش تعریف کردم هیچی نمیگفت که من شروع کردم:بابا اینطوری جون تسا با مامان تو خطره تو که نمیتونی پول رو جور کنی بدی بهش پس بزار من برم باهاش ازدواج کنم من بخاطر خودش باهاش ازدواج نمیکنم بخاطر تسا این کارو میکنم بابا لطفا اصن برای چی پول رو گرفتی ولی اون پول رو من ندیدم؟
گفت:اون پول رو گرفتم چون عمت مریض بود نه کلیه داشت نه قلب داشت حتا فلج هم بود!اون پول رو گرفتم همه چیزشو درست کردن
من سرمو پایین انداختم گفتم: کار بدی نکردی ولی لطفا بابا قبول کن من مشکلی ندارم..باور کن بخاطر تسا!لطفا بابا دیگه لازم نیست پول رو بدی و بترسی و سختی بکشی
گفت:اگر بلایی سرت بیاره چی!تو بدنت ضعیفه!
گفتم:نه من حواسم هست
مامانم اومد و قضیه رو تعریف کردم بعد از کلی حرف راضی شدن ولی خودم ی خواب خوش نداشتم اصلا راضی نبودم صبح تا شب فقط گریه میکردم.
۷.۵k
۲۷ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.