مافیای شب p²⁸
مافیای شب p²⁸
*پرش زمانی به یک ماه بعد*
ویو نویسنده
یک ماه میگذره و رایا واقعا احساس خیلی راحتی میکنه...آهان اونا اتاق بچه هاشون و هم چیدن..برای پسرشون تم قهوه ای و برای دخترشون تم سبز....شکم رایا یه کوچولو اومده بود جلو..و بعضی وقتا یه دردای خیلی خفیفی حس میکرد که اینم طبیعی بود....تهیونگ هم خوشبختانه کاراش زودتر تموم میشه و میره پیش چاگیاش
امروز ساعت ۱۲ ظهر
ویو رایا
نشسته بودم روی مبل و داشتم با لذت فیلم میدیدم...که یه احساس سنگینی کردم..بلند شدم و رفتم توی همه اتاق هارو گشتم ولی یه چیزی بود و نه کسی...و رفتم اتاق زیر شیروونی و......
یه موش بزرگ مرده ی سیاه بود که گردنش خورده شده بود و یه گربه هم اونجا بود...سریع رفتم بیرون و در و قفل کردم.....
دینگ..دینگ..(صدای زنگ تلفن)
رفتم تلفنم و جواب دادم تهیونگ بود...
تهیونگ: سلام چاگیا...چجوری..
نخواستم که هولش کنم...
رایا: سلام...خوبی..چیکار میکنی؟
تهیونگ: هیچ کار خاصی نمیکنیم....تو چیکار می کنی؟
رایا: هی...هیچ کار...ببین من برم کار دارم..
تهیونگ: خیلی خوب باشه.. بای
رایا: بای
با این حال که در بسته بود بوی خون رو حس میکردم..واقعا حال به هم زن بود...رفتم بالا توی اتاقم در و بستم...ولی بازم بو میومدددددد
خلی دوست داشتم زنگ بزنم به تهیونگ تا بیاد ولی این مدت خیلی اذیتش کردم....جلوی دماغم گرفتم و تصمیم گرفتم که ماسک بزنم..یکی از عطرام که خالی کردن انقدر میزدم توی خونه...ولی بو نیمرفتتتت
*پرش زمانی به هشت و نیم غروب*
ویو تهیونگ
بعد از یه ترافیک سنگین اومدین خونه... کل خونه بوی عطر میداد...
تهیونگ: این...چه بویه...رایا...کجایی عزیزم (سرفه کنان)
رایا: تهیوووونگگگگگگگ (گریه)
تهیونگ: یا امامزاده بیژن چی شد چاگیا! (میره بالا)
خواستم در و باز کنم ولی در قفل بود...
کوک: چرا در قفله؟ رایا...رایا در و باز کننن
جیمین: رایا حالت خوبه؟
تهیونگ: رایا عشقم چی شده؟
رایا: تهیونگگگگ اتاق زیر شیروونی (گریههه)
تهیونگ: اتاق زیر شیروونی چی؟
رایا: برید ببینید ...از صبح این بو داره خفم میکنههههه (فریاد و گریه)
رفتم پایین و دیدم که.....(بهتون گفته بودم)
تهیونگ: این....این چه کوفتیه....زنگ بزنید به آتش نشانی...
جیمین: ا..الان.
زنگ زدیم به آتش نشانی و اون جنازه رو اومد جمع کرد و برد...
ویو رایا
بعد از نیم ساعت این بوی گندم رفت خدارو شکر...در و از کردم و رفتم پایین
رایا: آخیییی.....نفسم بالا نمیومد...
تهیونگ: اذیت که نشدی؟ شدی؟
رایا: چییییی؟ میگی اذیت نشدممم...من یه عطرم و خالی کردم تا این بوی مزخرف بره
تهیونگ: خداروشکر که دیگه تموم شد...حالا بیا شام بخوریم...
رایا: تا جایی که میدونم شام نپختم
تهیونگ: بهتره که یه شب هم دست پخت من و بخورید
رایا: فکر میکردم که جین هیونگ بلده
تهیونگ: خوب منم از هیونگ یاد گرفتم دیگه
رایا: پس از این کارا هم بلدی ما نمیدونستیم
تهیونگ: عهههه...من و دست کم گرفتی!
رایا: نه...فقط یکم تعجب کردم که بابای این وروجک هم آشپزی بلده...
تهیونگ: بسته مامان...بیا بریم ...
پارت بعدی یکم ....
*پرش زمانی به یک ماه بعد*
ویو نویسنده
یک ماه میگذره و رایا واقعا احساس خیلی راحتی میکنه...آهان اونا اتاق بچه هاشون و هم چیدن..برای پسرشون تم قهوه ای و برای دخترشون تم سبز....شکم رایا یه کوچولو اومده بود جلو..و بعضی وقتا یه دردای خیلی خفیفی حس میکرد که اینم طبیعی بود....تهیونگ هم خوشبختانه کاراش زودتر تموم میشه و میره پیش چاگیاش
امروز ساعت ۱۲ ظهر
ویو رایا
نشسته بودم روی مبل و داشتم با لذت فیلم میدیدم...که یه احساس سنگینی کردم..بلند شدم و رفتم توی همه اتاق هارو گشتم ولی یه چیزی بود و نه کسی...و رفتم اتاق زیر شیروونی و......
یه موش بزرگ مرده ی سیاه بود که گردنش خورده شده بود و یه گربه هم اونجا بود...سریع رفتم بیرون و در و قفل کردم.....
دینگ..دینگ..(صدای زنگ تلفن)
رفتم تلفنم و جواب دادم تهیونگ بود...
تهیونگ: سلام چاگیا...چجوری..
نخواستم که هولش کنم...
رایا: سلام...خوبی..چیکار میکنی؟
تهیونگ: هیچ کار خاصی نمیکنیم....تو چیکار می کنی؟
رایا: هی...هیچ کار...ببین من برم کار دارم..
تهیونگ: خیلی خوب باشه.. بای
رایا: بای
با این حال که در بسته بود بوی خون رو حس میکردم..واقعا حال به هم زن بود...رفتم بالا توی اتاقم در و بستم...ولی بازم بو میومدددددد
خلی دوست داشتم زنگ بزنم به تهیونگ تا بیاد ولی این مدت خیلی اذیتش کردم....جلوی دماغم گرفتم و تصمیم گرفتم که ماسک بزنم..یکی از عطرام که خالی کردن انقدر میزدم توی خونه...ولی بو نیمرفتتتت
*پرش زمانی به هشت و نیم غروب*
ویو تهیونگ
بعد از یه ترافیک سنگین اومدین خونه... کل خونه بوی عطر میداد...
تهیونگ: این...چه بویه...رایا...کجایی عزیزم (سرفه کنان)
رایا: تهیوووونگگگگگگگ (گریه)
تهیونگ: یا امامزاده بیژن چی شد چاگیا! (میره بالا)
خواستم در و باز کنم ولی در قفل بود...
کوک: چرا در قفله؟ رایا...رایا در و باز کننن
جیمین: رایا حالت خوبه؟
تهیونگ: رایا عشقم چی شده؟
رایا: تهیونگگگگ اتاق زیر شیروونی (گریههه)
تهیونگ: اتاق زیر شیروونی چی؟
رایا: برید ببینید ...از صبح این بو داره خفم میکنههههه (فریاد و گریه)
رفتم پایین و دیدم که.....(بهتون گفته بودم)
تهیونگ: این....این چه کوفتیه....زنگ بزنید به آتش نشانی...
جیمین: ا..الان.
زنگ زدیم به آتش نشانی و اون جنازه رو اومد جمع کرد و برد...
ویو رایا
بعد از نیم ساعت این بوی گندم رفت خدارو شکر...در و از کردم و رفتم پایین
رایا: آخیییی.....نفسم بالا نمیومد...
تهیونگ: اذیت که نشدی؟ شدی؟
رایا: چییییی؟ میگی اذیت نشدممم...من یه عطرم و خالی کردم تا این بوی مزخرف بره
تهیونگ: خداروشکر که دیگه تموم شد...حالا بیا شام بخوریم...
رایا: تا جایی که میدونم شام نپختم
تهیونگ: بهتره که یه شب هم دست پخت من و بخورید
رایا: فکر میکردم که جین هیونگ بلده
تهیونگ: خوب منم از هیونگ یاد گرفتم دیگه
رایا: پس از این کارا هم بلدی ما نمیدونستیم
تهیونگ: عهههه...من و دست کم گرفتی!
رایا: نه...فقط یکم تعجب کردم که بابای این وروجک هم آشپزی بلده...
تهیونگ: بسته مامان...بیا بریم ...
پارت بعدی یکم ....
۲.۰k
۲۹ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.